آخرین اخبار
کد خبر : 12295 تاریخ ثبت : 1397/10/20 10:16:18

چند سکانس خاطره از کربلای۵

عملیات کربلای ۵‌ که یکی از بزرگترین عملیات‌های رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بود که می‌توان آن را پاسخی به عملیات کربلای ۴ دانست.

به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از تسنیم   ، عملیات کربلای 5‌ که یکی از بزرگترین عملیات‌های رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بود، در 19 دی‌‌ماه سال 1365 با رمز یازهرا(ع) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ با وجود وضعیت سخت آن روزها و کمبود تجهیزات و پس از شکست در عملیات کربلای 4 آغاز شد. کربلای 5 را می‌توان پاسخی به عملیات کربلای 4 دانست چرا که در این عملیات دشمن که مورد حمایت کشورهای غربی بود توانست به کمک آواکس‌ها عملیات رزمندگان ایرانی را شناسایی و برای مقابله با آن آماده شود که همین امر موجب به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانی شد. انجام عملیات در منطقه کربلای 5، آن هم در مقیاس گسترده ، موجب شد عملیات در فاو منتفی و نیرو و امکانات دشمن به منطقه شرق بصره اعزام شود. در واقع دشمن ضمن غافلگیر شدن نسبت به عملیات شرق بصره از نظر زمان و مکان، در مورد تاکتیک ویژه عملیات که عمدتاً معطوف به عبور از منطقه آب گرفتگی و کانال پرورش ماهی و حرکت از شمال به جنوب در پشت مواضعش بود نیز غافلگیر شد.

گزیده‌ای از چند خاطره عملیات کربلای 5 در ادامه می‌آید:

 

بهزاد با قد و قواره کوچکش یکی از فاتحان کربلای5 بود

یکی از فاتحان عملیات کربلای 5 بهزاد عبد الکریمی بود. وقتی به گردان آمد اول مسئول کارگزینی گردان، یقه‌اش را گرفت که تو باید برگردی عقب. تو به درد جنگیدن نمی‌خوری. یکدفعه دیدیم در گردان بلوا شده. رفتم جلو دیدم یک جوان با قد و قواره خیلی کوچک ایستاده و مردانه دارد حرف می‌زند که من آمده‌ام بجنگم تو می‌گویی برو عقب. او را کنار کشیدم و شروع به صحبت با او کردم. گفتم: بچه کجایی؟ گفت: خانی آباد. گفتم: قد و قواره ات کوچک است و باید بری عقب. به پهنای صورت شروع کرد اشک ریختن. گفت: من با توسل به حضرت زهرا(س) اینجا آمد‌‌ه‌ام. اگر راهم ندهی خودت باید جواب حضرت را در آن دنیا بدهی. من هم ترسیدم. گفتم خب بمان. بچه‌ها گفتند بگذار بماند او را شب عملیات در اردوگاه کوثر جا می‌گذاریم. شب عملیات که سوار ماشین‌ها شدیم وقتی رسیدیم خرمشهر دیدم بهزاد آمد جلوی من و گفت: من باید با چه کسی جلو بروم؟ فهمیدم با بچه‌ها آمده جلو. رفتیم جلوتر و رسیدیم به نونی‌های کربلای5 .

ساعت عملیات شد. بچه‌ها از خاکریز که بالا می‌رفتند تک تیراندازها بچه‌ها را می‌زدند. مانده بودیم این خاکریز را چه کنیم. دیدم بهزاد عبدالکریمی آر پی جی یکی از بچه‌ها را برداشته و به من گفت: اجازه می‌دهی من بروم؟ گفتم: اینهمه از بچه‌ها رفتند و نتوانستند بزنند تو با این قد و قواره می‌توانی؟ تو هم برو. کلاه آهنی طوری روی صورتش بود که نمی‌توانستی صورتش را ببینی وقتی رفت بالا گلوله‌هایی بود که به سمتش می‌آمد اما به او برخورد نکرد. این بچه وقتی شلیک کرد گفت یا زهرا(س) با ذکر الله اکبر بچه‌‌ها رفتیم پشت خاکریز. وقتی بالا آمدم دیدم جمعیت عظیم عراقی در حال فرار بود و آر پی جی اصابت کرده بود. وقتی برگشتم دیدم خمپاره دست راست بهزاد را قطع کرده.

*راوی:‌محمد هادی جانشین گردان المهدی(عج) 

مجروحیت زهرایی رزمندگان کربلای 5

در فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 آقای منتظر گفت شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی بروید قرارگاه کربلا بعد از شروع عملیات خودمان را می‌رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. رمز عملیات کربلای5 ، یا زهرا(س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو سمت خورده بود. از جمله شهید مرتضی اکبری و شهید حمید اصفهانی. شهید اکبری مکبر نماز جمعه ورامین بود. بچه ها دیده بودند که در لحظه های آخر پاهایش را روی زمین می‌کشد اما نمی‌توانستند کاری بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچه‌ها از شدت ناراحتی روحیه شان را از دست داده بودند.

ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آن‌ها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم با جناقم، «ابوالفضل مهرآذین» به همراه «مصطفی زاهدی» آمدند. ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم. دیدم چشمان با جناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: «حمید شهید شده، من جانشین گردانم، باید گردان را ببرم خط، عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین، خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو می‌دم.» یکی از بچه‌های لشکر «حمید اصفهانی» برادر خانمم بود. او فرمانده گروهان بود. قبل از عملیات می‌روند شناسایی که دیده‌بان عراقی‌ها، آن‌ها را می‌بیند. با خمپاره می‌زنند به تویوتا و حمید اصفهانی هم بر اثر برخورد ترکش به صورت و پهلویش شهید می‌شود.

*راوی:‌جانباز شهید محمد جعفری‌منش

ماجرای مجروحان شیمیایی کربلای5

برای مرحله دوم عملیات باجناقم گفت: «حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم.» او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. قرار بود لشکر 10 سیدالشهدا، کارخانه شیمیایی بصره را تصرف کنند. صدام هم گفته بود اگر ایرانی‌ها بتوانند بصره را بگیرند، من هم کلید طلایی بغداد را به آن‌ها می‌دهم. صدام هر چه نیرو داشت، داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند، فایده‌ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم، مرتب اتوبوس، اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند.

یادم می‌آید در همین عملیات کربلای5 هواپیماهای عراقی یکجا حمله کردند و به پادگان شیرجه می‌زدند و بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیش از 20 بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمباران‌ها ما روی تپه‌ای بودیم و شاهد بودیم که بمب‌های خوشه‌ای از بالا، صاف می‌آمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش می‌گرفت ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته تلفات ندادیم چون هدفشان پادگان دوکوهه بود. بعد از 20 دقیقه از پایگاه دزفول، چهار پنج تا اف چهارده بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.

*راوی:‌شهید محمد جعفری‌منش

وداع غواصان کربلای 5

شب عملیات کربلای پنج بعد از نماز مغرب و عشاء با آن شور و حال خاص خودش، چشم همه بچه‌ها از گریه و مناجات پف کرده بود. اصغر باخواندن شعر برنامه عروسکی «هادی هدی» جو را عوض کرد خنده بر روی لب‌ها نقش بست. سپس نیم ساعتی استراحت کردیم و فرمان حرکت به طرف نقطه رهایی(کنار آب دشت شلمچه) صادر شد. حرکت کردیم و به نقطه مورد نظر رسیدیم و نشستیم و منتظر فرمان برای افتادن در آب ماندیم. جواد محمدی را دیدم که در تاریکی به طرفمان می‌آمد و با لبخند دستش را گذاشت روی شانه من و گفت: «حالا گرگ تویی!» من هم بلافاصله دستم را گذاشتم روی شانه اصغر و گفتم: «تویی.» خنده‌ای کرد و گفت: «بمونه اون طرف.» منظورش را درست نفهمیدم و خیال کردم منظورش آن طرف آب است. بعد رو کرد به طرف من و گفت بیا دیده بوسی(خداحافظی) کنیم. با خودم گفتم که راست می‌گوید معلوم نیست تا چند لحظه دیگر چه کسی می‌ماند و چه کسی می‌رود؟

همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. سپس فرمان رفتن به داخل آب رسید و پشت سر هم در سکوت مطلق آرام وارد آب شدیم. اصغر جلوتر از من حرکت می‌کرد و من پشت سرش بودم. تصادفا آن شب مهتابی بود و احتمال اینکه عراقی‌ها متوجه حضور بچه‌ها در آب شوند، زیاد بود و در آن سکوت اسرار آمیز شب غیر از زمزمه آهسته آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون...» و ذکر بچه‌ها هیچ صدایی نبود. البته در هر 10 دقیقه صدای تیربار عراقی‌ها که به صورت ایزایی و بی‌هدف شلیک می‌شد سکوت را می‌شکست. تا اینکه حدود ساعت 11 شب به کنار موانع دشمن رسیدیم که شامل: سیم خاردارهای حلقوی و میله‌های خورشیدی و انواع مین‌ها بود، رسیدیم منتظر باز شدن معبر توسط تخریبچی‌ها به حالت نیم خیز داخل آب نشسته بودیم. لحظاتی که قابل وصف نیست. اضطراب و شوق و ... همه در هم آمیخته بود.

تا اینکه شلیک چند منور پشت سر هم فضا را به گونه دیگری رقم زد و عراقی‌ها متوجه حضور ما در پشت سیم خاردارها شده بود. دیگر هرچه تیربار و شلیک دو لول ضد هوایی و دوشکا بود، به طرف بچه‌ها متمرکز شد. جلوتر یکی داد زد: «آر پی جی زن تیربار را خاموش کن!» نفر جلویی اصغر آرپی جی زن بود که موشک آرپی جی‌اش به کوله پشتی‌اش گیر کرده بود. اصغر داشت به او کمک می‌کرد. گفتم: «اصغر ولش کن برویم جلو!» حتی فرصت جواب هم پیدا نکرد. یکدفعه دیدم اصغر به پشت افتاد در بغلم. ناباورانه از آب بلندش کردم و دیدم آرام چشم‌هایش را بسته است، نگاه کردم دیدم گلوله از پشت سر از یک طرف خورده و از طرف دیگر در آمده است.

*راوی:‌علی سودی

اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه