آخرین اخبار
کد خبر : 12544 تاریخ ثبت : 1397/11/25 09:42:55

روایت ۳۳ سال گمنامی یک روحانی غواص در والفجر ۸/ هزار جان گرامی فدای هر قدمت

خواهر شهید حجت‌الاسلام حسین زند، از شهدای دوران دفاع مقدس که پیکرش بعد از ۳۳ سال به آغوش خانواده بازگشت، می‌گوید: هر وقت خبر شهادت کسی را به او می‌دادند، می‌گفت ناراحت نباشید، تنها میان‌بری که به بهشت می‌رود، شهادت است.

به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از تسنیم ، شهید حجت‌الاسلام «حسین زند» از شهدای دوران هشت سال جنگ تحمیلی بود که سال 64 در سن 23 سالگی عملیات ایذایی والفجر 8، منطقه بوارین به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه ماند و جزو شهدای مفقودالجسد قرار گرفت و 33 سال، خانواده چشم‌انتظار خبری از او بودند. پدر که تاب غم دوری پسر را نداشت، دو سال بعد از شهادت پسرش در سال 66 با چشمانی منتظر به دیار حق رفت. اما مادر سعی کرد خود را سر پا نگه دارد تا خبری از جگرگوشه‌اش برسد. با اینکه همرزمان شهادت او را دیده بودند، اما چون پیکر برنگشته بود، مادر امید به دیدار دوباره فرزند رشیدش داشت و با هر زنگ تلفن یا زنگ خانه به امید خبری از حسین جواب تلفن را می‌داد یا در خانه را باز می‌کرد. سال 90 بود که مادر هم با چشم‌هایی منتظر، دار فانی را وداع گفت. سال قبل بود که از خانواده آزمایش DNA گرفته شد و سرانجام در عملیات تفحص اخیر کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، پیکر حسین زند پیدا و خانواده‌اش را از چشم انتظاری درآورد.

نوحه خوان امام حسین(ع) بود

حسن زند، برادر کوچکتر این شهید، در گفت‌وگو با تسنیم، درباره برادر شهیدش چنین می‌گوید: برادرم متولد سال 41 و چهار سال از من بزرگتر بود. با برادرم هفت برادر بودیم و دو خواهر دارم. برای طلبگی ابتدا در تهران و سپس در مشهد تحصیل کرد، به همین خاطر بود که از تیپ 21 امام رضا(ع) به جبهه اعزام شد. به خاطر علاقه‌ای که به امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) داشت سراغ طلبگی رفت. بیشتر مواقع به مساجد می‌رفت و در مراسم هیئت‌ها شرکت می‌کرد و ایام محرم در عزای اهل بیت(ع) نوحه‌خوانی می‌کرد. یکی از هیئت‌هایی که نوحه می‌خواند، هیئت برادرم به اسم غریب مدینه بود که از شدت حزن و اندوه هنگام نوحه خوانی شروع به گریه کردن می‌کرد.

برادر شهید زند در ادامه می‌گوید: به قدری برادرم در روزهای محرم غم داشت که خنده بر لب نمی‌دید. همه این‌ها باعث شده بود طلبه شود و هر روز که می‌گذشت اشتیاقش به آن بیشتر می‌شد. همراه یکی از دوستان حوزوی‌اش به جبهه می‌رفت. وقتی برای اولین مرتبه می‌خواست به جبهه برود فقط در تماسی تلفنی به پدر و مادرم گفته بود می‌خواهم جایی بروم که رضایت شما را می‌خواهم اما اگر نپرسید کجا می‌روم، بهتر است که پدر و مادرم گفته بودند می‌دانیم جای بدی نمی‌روی و قبول کرده بودند.

 

این برادر شهید درباره اخلاق برادرش می‌گوید: بعد از اولین مرتبه، از اعزام‌های دیگرش با خبر بودیم و پدر و مادر هم هیچ ممانعتی برای این کار نداشتند، چون می‌دانستند حسن عاشق جبهه رفتن است. فقط به او می‌گفتند ما دلمان برایت تنگ می‌شود و زود به مرخصی بیا که او هم چشم می‌گفت. به قدری بی‌ریا بود که هر موقع از او می‌پرسیدیم در منطقه چه می‌کنید؟ به شوخی می‌گفت: کارمان بخور و بخواب است. اخلاقش بسیار خوب بود و وقتی از منطقه برمی‌گشت حال وهوای خانواده را دگرگون می‌کرد، طوری که همه حسرت اخلاق او را می‌خوردند. هیچ وقت ندیدم که اوقات تلخی کند یا حرف پدر و مادرم را گوش  نکند که همین‌ها نشان می‌داد در جبهه به رزمنده‌ها روحیه می‌دهد.

طوری وداع کرد که متوجه شدیم برگشتی در کار نیست

وی با اشاره به نماز شب خواندن‌های برادرش چنین می‌گوید: یک اخلاق خیلی بارز داشت که به قول امروزی‌ها نور بالا می‌زد، آن هم خواندن نماز شب بود. طوری نماز شب می‌خواند که در حال خودش دیگر نبود و حتی گاهی اوقات صدای گریه کردنش را متوجه می‌شدیم. نماز شبش ترک نمی‌شد حتی مواقعی که خسته بود. همیشه مراقب بود کسی از او ناراحت نشود. آخرین مرتبه‌ای که می‌خواست به جبهه برود، گویا به او الهام شده بود که شهید می‌شود و طوری با پدر و مادر وداع کرد که همه متوجه شدیم برگشتی در کار نیست.

حسن زند درباره شهادت برادرش می‌گوید: از برادرم فقط خبر شهادت را آورده بودند. همسنگرهایش به ما گفتند که یک عملیات ایذایی در جزیره دشمن برای فریب دشمن داشتند. در عملیات والفجر8 نیروهای اصلی از فاو حمله کرده بودند به همین خاطر راه برگشتی برای نیروها نبوده که بتوانند مجروح‌ها را برگردانند یا مهمات برسانند. به برادرم که آنجا هم غواص و هم آرپیجی زن بوده، تیر مستقیم دشمن اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد. خبر شهادت را سپاه مشهد تایید می‌کند، اما سپاه تهران تأیید نکرده بود، به این دلیل که می‌گفتند چرا همرزمش که بیسیم چی بوده و شهادت او را دیده نصف پلاک را برای تایید شهادت نیاورده است و او گفته بود شرایط طوری بوده که حتی نتوانسته بودند مجروح‌ها را برگردانند یا پلاک شهیدی را بردارند و به دلیل عملیات ایذایی باید سریع برمی‌گشتند.

مادر و پدر با چشمانی منتظر از این دنیا رفتند

این برادر شهید در ادامه می‌گوید: تا سال قبل برادرم جزو مفقودین بود که سپس بنیاد شهید، شهادت را تأیید کرد. چهار ماه پیش هم آزمایش DNA دادیم. چون اعلام مفقودی شده بود، برای مادرم یک روزنه امید بود که شاید برادرم اسیر شده باشد و برمی‌گردد و همیشه منتظر زنگ تلفن یا در خانه بود و اگر زنگ می‌خورد، می‌گفت زود برو گوشی را بردار یا در را باز کن، نکن حسین باشد. تا آخرین لحظه چشم مادر به در و تلفن بود تا ببیند خبری می‌شود. تا یک حدی قبول کرده بود ولی دوست داشت جنازه‌ای باشد تا سر مزارش برود. وقتی سر خاک پدرم می‌رفت به من می‌گفت حسن،کاش جنازه حسین هم برگشته بود و سرخاکش می‌رفتم. سال 90 با همین چشم انتظاری به رحمت خدا رفت. پدرم هم دو سال بعد از خبر شهادت برادرم، نتوانست تحمل کند و فوت کرد.

وی با اشاره به چشم انتظاری خانواده می‌گوید: برای ما ثابت شده بود که شهید شده ولی امیدی به بازگشت پیکر نداشتیم، چون در منطقه بوارین که در خاک عراق است شهید شده بود و چون تفحص برای نیروهای ایرانی سخت بود ناامید شده بودیم تا اینکه صدام نابود شد و همکاری‌ها ادامه پیدا کرد، روزنه امیدی برای بازگشت برادرمان ایجاد شد که برادرم از طریق پلاک و آزمایش شناسایی شد.

می‌گفت: تنها میانبری که به بهشت می‌رود، شهادت است

اشرف زند، خواهر این شهید است که هفت سال از او بزرگتر بود، درباره برادرش چنین می‌گوید: خیلی مهربان و دلسوز بود و همیشه نماز شب می‌خواند. با اینکه سن کمی داشت اما در جلسات مذهبی سخنرانی می‌کرد. هر وقت به او می‌گفتند ای وای فلانی شهید شده، می‌گفت که ناراحت نباشید، تنها میانبری که به بهشت می‌رود، شهادت است. یک بار که از جبهه برگشته بود، خوابش را برایم تعریف کرد. گفت امام(ره) را در خواب دیدم که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت و من هم پشت سر ایشان بود که برگشت و روی سرم دست کشید و به من لبخند زد. همان جا پیش خودم گفتم که حتما قبولش کرده‌اند.

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

خواهر این شهید در ادامه می‌گوید: قبل از اینکه آخرین بار به جبهه برود به مشهد رفته بود که برای همه خواهر، برادرها و نوه‌ها سوغاتی آورده بود، انگار مطمئن شده بود که شهید می‌شود. برای خداحافظی آخر به خانه ما آمد با همیشه فرق داشت و چندین مرتبه رفت و برگشت. وقتی خبر شهادت را آوردند، فامیل به منزل ما می‌آمدند و گریه می‌کردند که به آن‌ها می‌گفتم گریه نکنید، مادرم ناراحت می‌شود، حسین بر می‌گردد و همیشه منتظر بودیم. مادرم همیشه به دخترم می‌گفت برایم فال بگیر ببینم دایی‌ات زنده است یا نه، که چندین مرتبه این شعر حافظ آمد: «یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور». دخترم می‌گفت مادر جان می‌آید، غم مخور.

هزار جان گرامی فدای هر قدمت

وی درباره چشم انتظاری مادرش می‌گوید: همیشه منتظر بود، به او می‌گفتیم مادر اینقدر بی‌تابی نکن. می‌گفت اگر یک چیز کوچک گم شود، همیشه دنبالش می‌گردی و چشمانت دنبالش است تا آن را پیدا کنی، من بچه‌ام را فرستاده‌ام و نیامده است. پدرم که مریض شده بود می‌گفت کاش می‌توانستم بروم و بیابان‌ها را آنقدر بگردم تا پیدایش کنم.

این خواهر شهید با اشاره به درد و دل‌های خواهرانه با پیکر تازه از سفر برگشته برادر، آن هم پس از 33 سال می‌گوید: وقتی پیکر برادرم را دیدم به او گفتم: خوش آمدی، خوشم آمد ز آمدنت/ هزار جان گرامی فدای هر قدمت».

اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه