آخرین اخبار
کد خبر : 18619 تاریخ ثبت : 1400/7/11 19:06:36

معجزه‌ای از امام حسن (ع) در کودکی که یک قبیله را مسلمان کرد

مردی اعرابی از پیامبر (ص) دلایل نبوت خواست. حضرت به امام حسن (ع) فرمود: برخیز و با او سخن بگو. اعرابی امام را به خاطر سن کمش به دیده‌ی تحقیر نگریست و گفت: او خودش نمی‌تواند، به کودکی دستور می‌دهد تا با من گفت و گو کند!

به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از تسنیم ،  زندگانی رسول خدا صلی الله علیه و آله و اهل‌بیت سرشار از معجزات و کرامات است. این بزرگواران منطبق بر رویدادهای عصر خویش به اذن‌الله معجزاتی بروز می‌دادند که هر فرد عاقل و پذیرای حق را به تحسین و تعجب وا می‌داشت و بر کوردلی و سخت‌دلیِ منافقان و دشمنان می‌افزود؛ معجزاتی که مردم تا قبل از آن صرفاً در تاریخ انبیای گذشته خوانده بودند، اما اکنون پس از گذشت سالها از عروج آخرین پیامبر یعنی عیسای نبی (ع) به آسمان‌ها، فراتر از آن معجزات را از سوی برترینِ خلفا و برگزیدگان الهی شاهدند.

وفور این معجزات سبب شد علمای شیعه کتاب‌هایی در شرح معجزات این انوار مقدس الهی بنگارند که از جمله آنها «مدینة معاجز الأئمة الإثنی عشر» سیدهاشم بحرانی (قرن 12ق) و یا کتاب «نوادر المعجزات فی مناقب الأئمة الهداة علیهم السلام‏» نوشته أبى جعفر محمد بن جریر بن رستم طبرى‏ (قرن 5ق) است. کتاب «الثاقب فی المناقب» ابن حمزه طوسى، معروف به عماد الدین طوسى، از اکابر فقهاى امامیه در سده ششم هجرى از دیگر منابع درباره منقبت‌ها و معجزات پیامبر (ص) و اهل بیت وحی است؛ از جمله روایات نادری که در این کتاب آمده، معجزه‌ای از امام حسن مجتبی (ع) در سنین کودکی است. 

ابن حمزه طوسی در کتاب خود از حذیفه نقل می‌کند مردی اعرابی نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد به آن حضرت جسارت‌ها کرد و از پیامبر نشانه و دلایلی برای نبوت خواست. حضرت  فرمود: آیا دوست داری که بگویم چگونه از خانه‌ات بیرون آمدی؟ چگونه در مجلس قومت تصمیم گرفتی؟ و اگر دوست داری یکی از اعضای من، این خبر را بازگو کند تا دلیل محکمی برای تو باشد؟ 

اعرابی گفت: مگر عضو انسان هم سخن می‌گوید؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: بله. آنگاه به امام حسن علیه‌السلام فرمود: برخیز و با او سخن بگو. اعرابی امام حسن علیه‌السلام را بخاطر سن کمش به دیده‌ی تحقیر نگریست و گفت: او خودش نمی‌تواند، به کودکی دستور می‌دهد تا با من گفت و گو کند! رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هم اکنون خواهی دید که چگونه سؤالات تو را پاسخ می‌دهد. 
امام حسن علیه‌السلام فوری رو به اعرابی کرد و فرمود: آرام باش ای اعرابی؛ آنگاه این اشعار را سرود:

ما غبیا سألت و ابن غبی * بل فقیها اذن و أنت‏ الجهول‏
فإن تک قد جهلت فإنّ عندی * ‏شفاء الجهل ما سأل السئول‏
و بحرا لا تقسّمه الدوالی * ‏تراثا کان أورثه الرسول‏  

تو از شخص کودن و فرزند کودن نپرسیدی، بلکه از شخص دانشمند و فقیه پرسیدی در حالی که تو نادانی. اگر تو در مورد مسایلی نادان هستی بدان که شفای جهل و نادانی نزد من است؛ مادامی که پرسشگر بپرسد. تو از دریای علم و دانش می‌پرسی که ظرفها، توانایی تقسیم کردن آن را ندارند؛ او این علم و دانش را از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به ارث برده است. آنگاه امام حسن علیه‌السلام فرمود: به راستی که تو در سخنت، زبان درازی کرده و از حد خود تجاوز کردی، و نفست تو را فریب داد، ولی در عین حال ان شاءالله تعالی - با ایمان از اینجا باز می‌گردی. 

اعرابی با شگفتی، لبخندی زد و گفت: هیهات!، چقدر بعید است. امام حسن علیه‌السلام فرمود: شما در محل اجتماع قومت جمع شدید و با نادانی و کودنی که داشتید گفت و گو کردید و گمان می‌کردید که محمد صلی الله علیه و آله و سلم فردی بی‌فرزند است و همه‌ی عرب با او دشمن هستند (وقتی او را بکشید) و کسی نیست که انتقام خون او را بگیرد.

تو گمان می‌کردی که قاتل آن حضرت هستی که اگر او را بکشی زحمت را از دوش قوم خود برداشته‌ای، به همین جهت، نفس تو، تو را بر این عمل وادار کرد و به راستی که عصایت را به دست گرفته‌ای و می‌خواهی آن حضرت را به قتل برسانی، ولی این تصمیم برای تو دشوار خواهد شد و چشمت از این امر کور خواهد گشت، و جز این مأموریت را نپذیرفتی، تو هم اکنون از ترس آنکه مبادا مسخره‌ات کنند نزد ما آمدی (تا تصمیمت را عملی کنی) در عین حال به سوی ما خیر آمدی. 

من هم اکنون تو را از جریان این سفرت آگاه می‌کنم (و چگونگی آمدنت را بیان می‌کنم): أنبّئکَ عَن سَفرِک: خَرجتَ فی لیلة ضحیاء تو در شبی که هوا صاف و روشن بود بیرون آمدی، ناگهان طوفان شدیدی وزید، تاریکی همه جا را فرا گرفت، آسمان تاریک شد، ابرها تحت فشار قرار گرفتند، تو همانند اسب سرخ رنگی در تنگنا قرار گرفتی که اگر پا جلو گذارد گردنش زده می‌شود و اگر برگردد پی خواهد شد. نه صدای پای کسی را می‌شنیدی، و نه صدای زنگی، در عین حال ابرها تو را احاطه کرده و ستارگان از دیدگان تو پنهان شده بودند که نه می‌توانستی به وسیله‌ی ستاره‌ای درخشان راه را بیابی و نه دانشی بود که تو را روشن کرده و آگاهت کند. مسافتی حرکت می‌کردی خود را در یک بیابانی بی‌پایان می‌دیدی که انتها نداشت و اگر بر خودت سختی می‌گرفتی و حرکت می‌کردی، ناگاه می‌دیدی که بر فراز تپه‌ای راه افتاده و مسیر زیادی را از راه، دور شده‌ای، بادهای تندی تو را از پای در می‌آوردند، و خارها در یک فضای تاریک و نیز رعد و برق ترسناک تو را آزار می‌دادند، تپه‌های آن بیابان تو را به وحشت انداخت و سنگریزه‌هایش تو را خسته کرده بودند، که ناگاه متوجه شدی که نزد ما هستی، چشمت روشن گردیده و دلت باز و آه و ناله‌ات برطرف شد.

آن اعرابی با شگفتی گفت: پسر جان؛ تو از کجا می‌گویی؟ گویا از اعماق دل من پرده برداشتی، گویا تو با من حاضر بودی و چیزی از من نزد تو پنهان نیست، گویا تو علم غیب داری. آنگاه عرض کرد: ای پسر؛ اسلام را برای من بیان کن.

اعرابی پس از آنکه شهادتین گفت، عرض کرد: ای رسول خدا اجازه می‌فرمایید نزد قومم باز گردم و آنها را از این جریان آگاه کنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او اجازه داده و او به سوی قومش بازگشت. سپس اعرابی با گروهی از قبیله‌ی خود بازگشت و همگی مسلمان شدند. پس از این قضیه هرگاه مردم به امام حسن علیه‌السلام نگاه می‌کردند می‌گفتند: به این شخص مقام و منزلتی عنایت شده که به احدی از جهانیان عطا نشده است.  (الثاقب فی المناقب، ص316 ـ 319)

 

ا

 
اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه