آخرین اخبار
کد خبر : 18760 تاریخ ثبت : 1400/8/5 20:03:09

بعد از رحلت حضرت یوسف (ع) چه اتفاقی افتاد

مرحوم طبرسی (رحمه الله) در تفسیر خود نقل کرده است که چون یوسف از دنیا رفت ، او را در تابوتی از سنگ مرمر نهادند و میان رود نیل دفن کردند؛ علت این کار آن بود که چون یوسف از دنیا رفت مردم به نزاع پرداختند و هر دسته ای می خواستند ...

به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از حوزه ، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

* ادامه داستان حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام)

- تدبیر یوسف برای نگهداری بنیامین

در این هنگام یوسف به برادرش بنیامین گفت: آیا میل داری که نزد من بمانی؟ او گفت: آری ، ولی برادرانم هرگز راضی نخواهند شد؛ چراکه به پدر قول داده اند و سوگند یاد کرده اند که مرا به هر قیمتی که هست با خود بازگردانند. یوسف گفت : غصه مخور، تدبیری اندیشیده ام تا مجبور شوند تو را نزد من بگذارند. «هنگامی که مأمور یوسف بارهای آنان را بست ، پیمانه گران قیمت مخصوص را، درون بار برادرش بنیامین گذاشت» (۴۶۹).

البته این کار در خفا و پنهانی انجام گرفت و شاید تنها یک نفر از مأموران ، بیشتر از آن آگاه نشد، در این هنگام مأموران کیل مواد غذایی دیدند که اثری از پیمانه مخصوص و گران قیمت نیست ، در حالی که قبلا در دست آنان بود؛ از این رو همین که قافله آماده حرکت شد، کسی فریاد زد: «ای اهل قافله ! شما دزد هستید!» (۴۷۰).

برادران یوسف که این جمله را شنیدند سخت تکان خوردند و وحشت کردند، چرا که هرگز احتمال نمی دادند که بعد از این همه احترام و اکرام متهم به دزدی شوند، از این رو گفتند: «مگر چه چیز گم کرده اید؟» (۴۷۱)

«گفتند: ما پیمانه سلطان را گم کرده ایم» (۴۷۲) و نسبت به شما مظنون هستیم . از آنجا که پیمانه ، گران قیمت و مورد علاقه سلطان بوده است «هر کس آن را بیابد و بیاورد یک بار شتر به او جایزه خواهیم داد» (۴۷۳).

برادران که سخت از شنیدن این سخن نگران و دستپاچه شدند و نمی دانستند جریان چیست ، گفتند: «به خدا سوگند! شما می دانید که ما نیامده ایم در اینجا فساد کنیم و ما هرگز دزد نبوده ایم». (۴۷۴)

در این هنگام مأموران به آنان گفتند: «اگر شما دروغ بگویید کیفر و مجازاتش چیست ؟» (۴۷۵)

در پاسخ گفتند: «کیفر و مجازاتش این است که هر کس پیمانه دربار او پیدا شود خودش را توقیف کنید و به جای آن [کالا] بردارید آری ما چنین ستمکاران را کیفر می دهیم» (۴۷۶)

در این هنگام یوسف دستور داد که بارهایشان را پایین بیاورند و باز کنند و بازرسی کنند، اما برای این که طرح و نقشه یوسف معلوم نشود «نخست بارهای دیگران را قبل از بار برادرش بنیامین بازرسی کرد و سپس پیمانه مخصوص را از بار برادرش بیرون آورد» (۴۷۷)

همین که پیمانه در میان بارهای بنیامین پیدا شد، دهان برادران از روی تعجب باز ماند، گویی که کوهی از غم و اندوه بر آنان فرود آمد و خود را در بن بست عجیبی دیدند. از طرفی به ظاهر دیدند که برادرشان مرتکب چنین سرقتی شده است و مایه سرشکستگی آنهاست و از طرف دیگر موقعیت آنان نزد عزیز مصر به خطر می افتد و برای آینده ، جلب حمایت او ممکن نیست . از همه مشکل تر، پاسخ پدر را چه بگویند؟ چگونه او باور می کند که برادران تقصیری نداشته اند؟

بعضی نوشته اند که در این هنگام برادران رو به سوی بنیامین کردند و گفتند: ای بی خبر! تو ما را رو سیاه و رسوا کردی ! این چه کاری بود که کردی ؟ بگو تا بدانیم که چه موقع این کار را انجام دادی و پیمانه را دربار خود گذاشتی ؟

بنیامین نیز که از باطن قضیه با خبر بود، با خونسردی جواب داد این کار را همان کسی انجام داده است که وجوه پرداختی شما را (در سفر قبل) دربارهایتان گذاشت ! اما حادثه چنان برای برادران ناگوار و غیر منتظره بود که نفهمیدند چه می گوید.

سپس قرآن چنین اضافه می کند: «ما این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم . او هرگز نمی توانست برادرش را مطابق آیین پادشاه مصر بگیرد» (۴۷۸).

از آیات قرآنی استفاده می شود که مجازات سرقت در میان مصریان و مردم کنعان متفاوت بوده است ، نزد برادران یوسف و احتمالا مردم کنعان مجازات این عمل بردگی سارق (به طور دائم یا موقت) در برابر سرقتی که انجام داده ، بوده است .

مفسر بزرگ ، مرحوم طبرسی (رحمه الله) در مجمع البیان نقل کرده است که میان جمعی از مردم آن زمان رسم این بود که سارق را یک سال به بردگی می گرفتند و نیز نقل کرده است که خاندان یعقوب ، سارق را به مقدار سرقتش به بردگی می گرفتند (تا همان مقدار کار کند).

برادران ، سرانجام باور کردند که بنیامین دست به سرقت زده است و سابقه آنان را نزد عزیز مصر به کلی خراب کرده است . از همین رو برای این که حساب خود را از بنیامین که از مادر دیگری بود جدا کند، به عزیز مصر و حاضران گفتند: «اگر بنیامین دزدی کرده است چیز عجیبی نیست ، چرا که برادرش (یوسف) نیز قبلا مرتکب چنین کاری شده است» (۴۷۹) و با بیان این جمله خواستند بگویند: این سرقت او اثر شیر مادر است و به این دلیل ، برادر دیگر او هم که از همین مادر بود پیش از این دزدی کرده بود، این عمل آنان ، ارثی است که از مادرشان برده اند و گرنه ما دزد نبودیم و نیستیم و به این ترتیب خواستند خط فاصلی میان خود و بنیامین بکشند و سرنوشت او را با برادرش یوسف پیوند دهند.

یوسف از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد و «آن را در دل پنهان داشت و برای آنان آشکار نساخت». (۴۸۰) چرا که او می دانست با این سخن مرتکب تهمت بزرگی شده اند ولی پاسخی به آنان نداد، تنها سربسته به آنان گفت : «شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترین مردمید» (۴۸۱). سپس افزود: «خداوند درباره آنچه می گویید داناتر است» (۴۸۲).

در این که روی چه سابقه ای این نسبت را به یوسف دادند، مفسران وجوهی ذکر کرده اند از جمله این که گفته اند: یوسف در کودکی بتی را از خانه جد مادری خود ربوده و آن را شکسته بود و یا این که گفته اند: در زمان کودکی از خانه پدرش چیزی را پنهانی برداشته و به فقیر داده بود. ابن عباس و برخی گفته اند: یوسف در کودکی پیش از آن که مادرش از دنیا برود تحت کفالت عمه اش بود و نزد او به سر می برد و او یوسف را بسیار دوست داشت و همین که بزرگ شد، یعقوب خواست تا فرزندش را از او بازگیرد و نزد خود ببرد. آن زن بزرگ ترین فرزند اسحاق بود و کمربند اسحاق که به بزرگ ترین فرزندش می رسید، نزد آن زن بود. سرانجام برای نگه داشتن یوسف نزد خود، آن کمربند را مخفیانه به کمر او بست و مدعی شد که یوسف کمربند را دزدیده است ، چون بنابر قانون آنجا، دزد را به جای مال سرقت شده به غلامی می گرفتند و نزد خود نگاه می داشتند. این مطلب در پاره ای از روایات ائمه معصومین (علیهم السلام) آمده است . (۴۸۳)

برخی گفته اند که ممکن است فرزندان یعقوب به دروغ نسبت دزدی به یوسف دادند، چون به گمان خود این نسبت را به یک فرد گمشده و نابود شده ای می دهند و هیچ گاه این دروغ فاش نخواهد شد.

هنگامی که برادران دیدند برادر کوچکشان بنیامین ، طبق قانونی که خودشان آن را پذیرفته اند می بایست نزد عزیز مصر بماند و از سوی دیگر با پدر پیمان بسته اند که حداکثر کوشش خود را در حفظ و بازگرداندن بنیامین به خرج دهند، رو به سوی یوسف که هنوز برای آنان ناشناخته بود کردند و گفتند: «ای عزیز! او پدری پیر و سالخوره دارد، پس یکی از ما را به جای او نگه دار (و او را به ما بده) چرا که ما تو را از نیکوکاران می بینیم» (۴۸۴).

یوسف این پیشنهاد را شدیدا نفی کرد و گفت : «پناه بر خدا! چگونه ممکن است ما کسی را جز آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم ، بگیریم» (۴۸۵). هرگز شنیده اید آدم با انصافی ، بی گناهی را به جرم فرد دیگر مجازات کند؟! سپس اضافه نمود: «اگر چنین کنیم ، مسلما از ظالمان خواهیم بود» (۴۸۶).

نکته قابل ذکر این است که یوسف در این گفتار خود هیچ گونه نسبت سرقت به برادرش نمی دهد، بلکه از او تعبیر به کسی که متاع خود را نزد او یافته ایم می کند و این دلیل بر آن است که او دقیقا توجه داشت که در زندگی هرگز خلاف حقیقت سخنی نگوید.

برادران آخرین تلاش و کوشش خود را برای نجات بنیامین کردند ولی تمام راه ها را به روی خود بسته دیدند، از یک طرف مقدمات کار آنچنان چیده شده بود که ظاهرا تبرئه برادر امکان نداشت و از طرف دیگر پیشنهاد پذیرفتن فرد دیگری به جای او نیز از جانب عزیز مصر مورد قبول واقع نشد. لذا مأیوس شدند و تصمیم به مراجعت به کنعان و گفتن ماجرا برای پدر را گرفتند، قرآن کریم در این زمینه چنین می گوید: «هنگامی که آنان را عزیز مصر - یا از نجات برادر - مأیوس شدند به گوشه ای آمدند و خود را از دیگران جدا ساختند و به سخنان در گوشی پرداختند.

برادر بزرگ تر به آنان گفت : مگر نمی دانید که پدرتان از شما پیمان الهی گرفته است» (۴۸۷) که بنیامین را نزد او بازگردانید و شما همان کسانی هستید که «پیش از این درباره یوسف کوتاهی کردید» (۴۸۸) زیرا با پدرتان عهد کردید که او را سالم بازگردانید اما به عهد خود وفا نکردید. اکنون با این وضعی که پیش آمده و آن سابقه بدی که دارید با چه رویی نزد پدر باز می گردید؟! چگونه می توانید او را قانع کنید که بنیامین دزدی کرده و او را دستگیر کردند؟!

«حال که چنین است ، من از سرزمین مصر حرکت نمی کنم مگر این که پدرم به من اجازه دهد و یا خداوند فرمانی درباره من صادر کند که او بهترین حاکمان است» (۴۸۹). سپس برادر بزرگتر به برادران دستور داد که : «شما به سوی پدر بازگردید و بگویید پدر! همانا پسرت دزدی کرد و ما جز بدانچه می دانستیم گواهی ندادیم و از غیب (و پشت پرده) خبری نداشتیم» (۴۹۰).

سپس برای این که هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن کنند که جریان امر همین بوده است ، گفت: «برای تحقیق بیشتر، از شهری که ما در آن بودیم و از کاروانی که همراهشان به سوی تو آمده ایم بپرس تا بدانی که ما در آنچه می گوییم ، راستگو هستیم» (۴۹۱) و جز حقیقت چیزی نمی گوییم . از این آیه شریفه استفاده می شود که مسأله سرقت بنیامین در مصر پیچیده بوده است . شاید این که برادران گفتند: از سرزمین مصر سؤ ال کن ، کنایه از همین است که آن قدر این مسأله مشهور شده که در مصر همه از این ماجرا خبر دارند.

به هر حال پسران یعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم کنعان شدند و او در شهر ماند. همانطور که برادر بزرگشان پیش بینی می کرد سایر برادران پس از ورود به کنعان نتوانستند پدر را قانع کنند که بنیامین را به جرم سرقت بازداشت کرده اند. یعقوب سخنانشان را باور نکرد و به آنان گفت : «چنین نیست ، بلکه هوس های نفسانی شما مسأله را در نظرتان چنین منعکس ‍ ساخته و تزیین داده است» (۴۹۲). سپس یعقوب در ادامه سخنانش ‍ گفت : من زمام صبر را از دست نمی دهم و «من صبر می کنم صبری زیبا و خالی از کفران» امیدوارم خداوند همه آنان (یوسف و بنیامین و فرزند بزرگم) را به من بازگرداند» چرا که من می دانم «او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثی که گذشته و می گذرد با خبر است ، به علاوه او حکیم است و هیچ کاری را بدون حساب انجام نمی دهد» (۴۹۳).

در این حال غم و اندوه ، سراسر وجود یعقوب را فرا گرفت و جای خالی بنیامین ، همان فرزندی که مایه تسلی خاطر او بود، او را به یاد یوسف عزیزش افکند، به یاد دورانی که این فرزند برومند با ایمان با هوش زیبا در آغوشش بود و استشمام بوی او هر لحظه زندگی و حیات تازه ای به پدر می بخشید، اما امروز نه تنها اثری از او نیست بلکه جانشین او، بنیامین نیز به سرنوشت دردناک و مبهمی همانند او گرفتار شده است ، «در این هنگام از فرزندان روی برتافت و گفت : وا اسفا بر یوسف»! (۴۹۴) برادران که از ماجرای بنیامین ، خود را در برابر پدر شرمنده می دیدند، از شنیدن نام یوسف در فکر فرو رفتند و عرق شرم بر جبین آنان آشکار گردید. این حزن و اندوه مضاعف ت سیلاب اشک را بی اختیار از چشم یعقوب جاری می ساخت تا آن حد که «چشمان او از این اندوه سفید و نابینا شد» (۴۹۵) اما با این حال سعی می کرد خود را کنترل کند و خشم خود را فرو بنشاند و سخنی بر خلاف رضای حق نگوید. «او مرد با حوصله و بر خشم خویش مسلط بود» (۴۹۶).

از ظاهر قرآن استفاده می شود که یعقوب تا آن زمان نابینا نشده بود بلکه این غم و اندوه مضاعف و ادامه گریه و ریختن اشک ، بینایی او را از بین برد و این یک امر اختیار نبود که با صبر جمیل منافات داشته باشد. برادران که از مجموع این جریان ها سخت ناراحت شده بودند از یک سو وجدانشان به خاطر داستان یوسف معذب بود و از سوی دیگر به خاطر بنیامین خود را در آستانه امتحان جدیدی می دیدند و افزون بر این ، نگرانی مضاعف پدر بر آنان ، سخت و سنگین بود؛ با ناراحتی و بی حوصلگی به پدر گفتند: «به خدا سوگند! تو آن قدر یوسف یوسف می گویی تا بیمار و مشرف به مرگ شوی یا هلاک گردی» (۴۹۷).

اما حضرت یعقوب در پاسخ گفت: «من شکایت پریشانی و اندوه دل را فقط به خدا می برم و از لطف خداوند چیزهایی می دانم که شما نمی دانید» (۴۹۸). گویا با ذکر جمله دوم خواست بگوید که من می دانم یوسف زنده است و روزی خواب او تعبیر خواهد شد و همه شما در برابرش به سجده خواهید افتاد.

همان گونه که قبلا اشاره کردیم ، قحطی در مصر و اطرافش از جمله کنعان بیداد می کرد، مواد غذایی به کلی تمام شده بود و دگربار یعقوب فرزندان را دستور به حرکت کردن به سوی مصر و تأمین مواد غذایی می دهد، ولی این مرتبه در سر لوحه خواسته هایش جستجو از یوسف و برادرش بنیامین را قرار می دهد و می گوید: «پسرانم ! بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید» (۴۹۹). از آنجا که فرزندان تقریبا اطمینان داشتند که یوسفی در کار نمانده است ، از این توصیه و تأکید پدر تعجب کردند، یعقوب به آنان گوشزد کرد که «از رحمت الهی هیچ گاه مأیوس نشوید» (۵۰۰) که قدرت او ما فوق همه مشکلات و سختی هاست «چرا که تنها کافران بی ایمان که از قدرت خدا بی خبرند از رحمتش مأیوس ‍ می شوند» (۵۰۱).

برای سومین بار فرزندان یعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند. در این سفر برخلافت سفرهای گذشته یک نوع احساس شرمندگی ، روح آنان را آزار می دهد چرا که سابقه آنان در مصر و نزد عزیز، سخت آسیب دیده و بدنام شده اند و شاید بعضی آنان را به عنوان «گروه سارقان کنعان» بشناسند، از سوی دیگر متاع قابل ملاحظه ای برای معاوضه با گندم و سایر مواد غذایی همراه ندارند. از دست دادن بنیامین و ناراحتی فوق العاده پدر بر مشکلات آنان افزود و در واقع کارد به استخوانشان رسید. تنها چیزی که در میان انبوه این مشکلات و ناراحتی های جانفرسا مایه تسلی خاطر آنان است همان جمله پدر است که فرمود: از رحمت خدا مأیوس نباشید که هر مشکلی برای او سهل و آسان است . «آنان بر یوسف وارد شدند و در ان هنگام با نهایت ناراحتی رو به سوی او کردند و گفتند: ای عزیز! ما و خاندان ما را قحطی و ناراحتی و بلا گرفته است و تنها متاع کم و بی ارزشی ، برای خرید مواد غذایی همراه آورده ایم .» (۵۰۲) اما با این حال به کرم و بزرگواری تو تکیه کرده ایم «و انتظار داریم که پیمانه ما را به طور کامل وفا کنی و در این کار بر ما منت گذار و بخشش نما» (۵۰۳) و پاداش خود را از ما مگیر بلکه از خدایت بگیر، چرا که «خداوند بخشندگان را پاداش خیر می دهد» (۵۰۴).

بعضی گفته اند که منظور از این سخن برادران یوسف که گفتن: «بر ما منت گذار» همان آزادی برادر بوده است و گرنه در مورد مواد غذایی ، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است ، تا نام تصدق بر آن گذارده شود.

برادران حامل نامه ای از طرف پدر برای عزیز مصر بودند که در آن نامه ، یعقوب ضمن تمجید از عدالت و دادگری و محبت های عزیز مصر نسبت به خاندانش و سپس معرفی خویش و خاندان نبوتش شرح ناراحتی های خود را به خاطر از دست دادن فرزندش یوسف و فرزند دیگرش بنیامین و گرفتاری های ناشی از خشکسالی را برای عزیز مصر نوشته بود و در پایان از او خواسته بود که بنیامین را آزاد کند و تأکید نموده بود که ما خاندانی هستیم که هرگز سرقت و مانند آن در میان ما نبوده است و نخواهد بود. شرح نامه در بخش روایت ها خواهد آمد.

بوسه یوسف بر نامه پدر

هنگامی که برادرها نامه پدر را به دست عزیز می دهند، نامه را گرفته و می بوسد و بر چشمان خویش می گذارد و گریه می کند آنچنان که پیراهنی که بر تن داشت از قطرات اشک خیس می شود. این امر برادران را به حیرت و فکر فرو می برد که عزیز مصر چه علاقه ای به پدرشان یعقوب دارد که این چنین نامه اش در او ایجاد هیجان می نماید و شاید در همین جا بود که برقی در دلشان زد که نکند او خود یوسف باشد. در این هنگام که دوران آزمایش ‍ به سر رسیده بود، یوسف نیز سخت بی تاب و ناراحت به نظر می رسید، رو به سوی برادران کرد و گفت : «آیا هیچ می دانید در آن هنگام که نادان بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟» (۵۰۵).

بزرگواری یوسف را ملاحظه کنید که اولا گناه آنان را سربسته بیان می کند و می گوید: آنچه انجام دادید، ثانیا راه عذرخواهی را به آنان نشان می دهد که این اعمال شما به خاطر جهل و نادانی بوده است و آن دوران جهل گذشته است و کنون عاقل و فهمیده هستید. از این سخن استفاده می شود که در گذشته تنها آن بلا را بر سر یوسف نیاوردند بلکه برادر دیگر، بنیامین نیز از شر آنان در آن دوران در امان نبود. ناراحتی هایی نیز برای او در گذشته به وجود آورده بودند و شاید بنیامین در این مدتی که در مصر نزد یوسف مانده بود گوشه ای از بیدادگری های آنان را برای برادرش شرح داده بود.

برادران یوسف با شنیدن این جمله ناگهان تکانی خوردند و خیره خیره به سیمای عزیز مصر نگاه کردند. با خود فکر می کردند که چه شد که ناگهان عزیز مصر نام یوسف را به میان آورده و رفتار جاهلانه ما را نسبت به یوسف پیش کشید؟! گویی عزیز مصر در اتفاقات گذشته و آزارهای که ما به یوسف کردیم همراه با ما بوده است و شاید فکر کردند که بنیامین به او گفته است . اما با خود گفتند بنیامین هم که در آن هنگام حضور نداشت و کسی جز خودشان و یوسف از آن ماجرا اطلاعی ندارد و تاکنون نیز به کسی اظهار نکرده اند.

کم کم به یادشان افتاد که عزیز مصر در سفرهای قبلی نیز از حال پدر و برادر دیگرشان جویا می شد و دقیقا به گزارش هایشان گوش می داد و گاهی بر اثر شنیدن مصیبت های پدرشان یعقوب ، حالش دگرگون می شد و تغییر می یافت ولی خودداری می کرد، به یاد پذیرایی های گرمی که عزیز مصر در سفر اول کرد و کالاهایشان را در بارهایشان گذاشت افتادند. همچنین اصرار عزیز برای آوردن بنیامین در سفر اول و سپس نگاه داشتن او با آن تدبیر در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حرکت در سفر سوم که به آنان فرمود: بروید و از یوسف و برادرش بنیامین جستجو کنید و از لطف خدا مأیوس نشوید. این مطالب یکی پس از دیگری ، زنجیروار از پیش نظرشان گذشت و ناگهان به این فکر افتادند که شاید این شخصیت بزرگ ، یعنی عزیز مصر همان برادرشان یوسف است که کاروانیان او را به مصر آورده اند و روند حوادث او را به این مقام رسانده است .

این افکار همچون برق به مغزشان تابید و آنان را وادار کرد که سرهای خود را بلند کرده و در چهره عزیز مصر دقیق شوند و با دقت و تأملی که در سیمای او کردند این فکر تقویت شد و خواستند بپرسند: آیا تو همان یوسف برادر ما هستی ؟ اما می ترسند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان یوسف برادر خودشان باشد که بدون هیچ گونه جرم و تقصیری آن همه آزارش دادند و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند؛ در چنین وضعیتی چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رویی به صورت او نگاه کنند. اما بزرگواری او را به نظر آوردند و طاقت تحمل را هم از کف داده بودند، به خود جرأت دادند و پرسیدند: «آیا تو همان یوسفی ؟!

گفت: «آری ، من یوسفم و این هم برادر من است که خدا بر ما منت گزارده است» (۵۰۶) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزیده است و در هر پیشامدی مرا حفظ کرده است . هیچ کس نمی داند در این لحظات حساس چه گذشت و این برادرها بعد از ده ها سال که یکدیگر را شناختند چه شور و غوغایی برپا ساختند، چگونه یکدیگر را در آغوش گرفتند و چگونه اشک های شادی فرو ریختند ولی با این حال برادران که خود را سخت شرمنده می بینند، نمی توانند درست به صورت یوسف نگاه کنند. آنان در انتظارند که ببینند آیا گناهی که مرتکب شده اند، قابل عفو و بخشش ‍ است یا نه ، لذا رو به سوی برادر کردند و گفتند: «به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما مقدم داشته است و برتری داده است و ما خطاکار و گناهکار بودیم» (۵۰۷).

یوسف نیز در جوابشان گفت: «امروز هیچ گونه سرزنش و توبیخ و ملامتی بر شما نخواهد بود» (۵۰۸) و از جانب من آسوده خاطر باشید که شما را عفو کردم و گذشته ها را نادیده می گیرم و از جانب خدای تعالی نیز می توانم این نوید را به شما بدهم و از او بخواهم که «خدا نیز از گناه شما درگذرد، چرا که او مهربان ترین مهربانان است» (۵۰۹).

پسران یعقوب نفس راحتی کشیدند و گذشته از احساس غرور و عظمتی که در پناه عزیز مصر در وجود خویش می کردند، فکرشان از انتقام یوسف هم آسوده شد و با وعده ای که یوسف به آنان داد که از خدای تعالی نیز برای آنان آمرزش بخواهد، از این جهت تا حدودی آسوده خاطر شدند.

اما در اینجا غم و اندوه دیگری بر دل برادران سنگینی می کرد و آن این که پدر بر اثر فراق فرزندانش نابینا شده است و ادامه این حالت ، رنجی طاقت فرسا برای همه خانواده و افزون بر این دلیلی است بر جنایت آنان . برای حل این مشکل بزرگ یوسف چنین گفت :

«این پیراهن مرا ببرید و روی صورت پدرم بیندازید که بینا می شود سپس ‍ با تمام خانواده پیش من بیاید» (۵۱۰).

یوسف گفت : کسی که پیراهن شفابخش مرا نزد پدر می برد، باید همان کسی باشد که پیراهن خون آلود را نزد او برد تا همان گونه که او پدر را ناراحت ساخت ، این بار خوشحال و فرحناک کند! از این رو این کار به «یهودا» سپرده شد، زیر او گفت من آن کسی بودم که پیراهن خونین را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و این نشان میدهد که یوسف با آن همه گرفتاری که داشت از جزئیات مسائل اخلاقی نیز غافل نمی ماند. یهودا نیز پیراهن را گرفت و همچنان سر و پای برهنه ، به راه افتاد. مسافت مصر تا کنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه ای که یهودا با خود برد هفت گرده نان بود که او پیش از تمام شدن نان ها خود را به کنعان و نزد پدر رسانید (۵۱۱). بعضی گفته اند که یوسف دویست مرکب با سایر لوازم سفر به کنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندانش را به مصر بیاورند.

بشارت به یعقوب

قرآن کریم می فرماید: «و چون کاروان (از مصر) بیرون آمد» (۵۱۲) ناگهان در خانه یعقوب حادثه ای رخ داد که همه را در بهت و تعجب فرو برد، یعقوب تکانی خورد و با اطمینان و امید کامل گفت : «اگز زبان به بدگویی نگشایید و مرا به سفاهت و نادانی و دروغ نسبت ندهید به شما می گویم من بوی یوسف عزیزم را احساس می کنم» (۵۱۳) و از این جمله معلوم می شود یعقوب آنچه را از راه وحی الهی و الهام غیبی یا از روی فراست ایمانی ، درک کرده بود نمی توانست صریحا بگوید، زیرا از تکذیب و تمسخر و سرزنش کسان خود بیم داشت . از قضا همین طور بود، زیرا بی درنگ در جوابش با ناراحتی گفتند: «به خدا قسم تو در همان گمراهی دیرین خود هستی» (۵۱۴).

برخی از مفسران احتمال داده اند که مقصود آنان از «گمراهی دیرین» همان افراط در محبت یوسف بوده است ، چنان که در آغاز داستان سخنشان را نقل کردیم که گفتند: «یوسف و برادرش نزد پر محبوب تر از ما هستند و به راستی که پدر ما در گمراهی آشکاری است».

به هر حال انتظار خیلی زود به پایان رسید و پس از گذشتن چند روز کاروان از راه رسید و احتمالا پیشاپیش کاروان یکی از پسران یعقوب را مشاهده کردند که با شتاب از راه رسید و با چهره ای خوشحال و خندان سراغ یعقوب را گرفت و پیش از هر چیز خود را به او رساند و پیراهن یوسف را به صورت او انداخت . یعقوب بینا گردید و از زنده بودن یوسف و مقام و عظمتی که اکنون در مصر دارد آگاه شد. قرآن می فرماید: «هنگامی که بشارت دهنده آمد آن (پیراهن را بر صورت او افکند، ناگهان بینایی خود را به دست آورد» (۵۱۵) و در آن هنگام یعقوب با لحن قاطعی به آنان گفت : «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید؟!» (۵۱۶)

این معجزه شگفت انگیز برادران را سخت در فکر فرو برد. لحظه ای به گذشته تاریک خود اندیشیدند، گذشته ای مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشمی ها، سپس دست به دامن پدر زدند و گفتند: «پدر جان ! از خدا بخواه که گناهان و خطاهای ما را ببخشد چرا که ما گناهکار و خطا کار بودیم» (۵۱۷).

یعقوب بزرگوار نیز که در سیمای فرزندان خود شرمندگی و پشیمانی از اعمال گذشته را به خوبی مشاهده می کند و چون می بیند که وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگین گناهان خود بیمناک و نگرانند، وعده استغفار داد و به آنان فرمود: «به زودی برای شما از پروردگارم طلب آمرزش می کنم» (۵۱۸).

چنان که در روایات آمده است ، دعای خود را موکل به ساعتی کرد که دعا در آن مستجاب می شود و با این وعده اطمینان بخش خواست تا قلب آنان را به استجابت دعای خویش محکم کند و خاطرشان را از نظر آمرزش ‍ خدای تعالی مطمئن سازد.

لحظه وصال

در حدیثی از امام باقر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: یعقوب به فرزندان خود دستور داد که همین امروز بار سفر را ببندید و با همه خاندان خود حرکت کنید. به دنبال این دستور فرزندان یعقوب به سرعت وسایل سفر را آماده کردند و با اشتیاق فراوانی راه مصر را در پیش گرفتند و فاصله میان کنعان و مصر را نه روزه پیمودند و به مصر وارد شدند.

آخرین ساعات فراق نیز سپری شد و کاروان فلسطین از راه رسید و پدر و پسر همدیگر را در آغوش کشیدند و پس از سال ها جدایی و غم و اندوه به دیدار یکدیگر نایل شدند. چنان که قرآن می فرماید: «هنگامی که بر یوسف وارد شدند، یوسف پدر و مادرش را در آغوش گرفت». (۵۱۹)

از ظاهر این آیه چنین استفاده می شود که مادر یوسف نیز در آن روز زنده بود و همراه کاروان به مصر آمد و به دیدار فرزند دلبندش ، نایل گردید اگر چه بعضی گفته اند که مادرش زنده نبود و یعقوب پس از مرگ مادر یوسف ، خاله اش را به همسری انتخاب کرده بود و در این مراسم همان خاله یوسف حضور داشت که قرآن از او به مادر یوسف تعبیر کرده است . (۵۲۰)

سرانجام شیرین ترین لحظه زندگی یعقوب تحقق یافت و در این دیدار و وصال که بعد از سال ها فراق دست داده بود، لحظاتی بر یعقوب و یوسف گذشت که جز خدا هیچ کس نمی داند که آن دو چه احساساتی در این لحظات شیرین داشتند، چه اشک های شوق ریختند و چه ناله های عاشقانه سر دادند.

اشاره یوسف به تعبیر خواب خود

سپس یوسف گفت : «همه در سرزمین مصر قدم بگذارید که به خواست خدا همه در امنیت کامل خواهید بود.» (۵۲۱) مصر در حکومت یوسف امن و امان شده بود و از این آیه شریفه نیز استفاده می شود که یوسف به استقبال پدر و مادر تا بیرون دروازه شهر آمده بود.

هنگامی که وارد کاخ یوسف شدند «او پدر و مادرش را بر تخت نشاند» (۵۲۲). عظمت این نعمت الهی و عمق این موهبت و لطف پروردگار آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تأثیر قرار داد که «همه در برابر او به سجده افتادند» (۵۲۳).

در این هنگام یوسف ، رو به سوی پدر کرد و گفت : «پدر جان ! این تعبیر خوابی است که قبلا در آن هنگام که کودک خردسالی بیش نبودم ، دیدم» (۵۲۴). مگر نه این است که در خواب دیده بودم خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من سجده کردند. ببین همان طوری که تو پیش بینی می کردی ، «خداوند این خواب را به واقعیت مبدل ساخت و پروردگار به من لطف و نیکی کرد، آن زمانی که مرا از زندان خارج ساخت» (۵۲۵).

جالب این که درباره مشکلات زندگی خود فقط سخن از زندان مصر می گوید اما به خاطر برادران سخنی از چاه کنعان را به میان نیاورد! سپس ‍ اضافه کرد «خداوند چقدر به من لطف کرد که شما را از آن بیابان کنعان به اینجا آورد بعد از آن که شیطان در میان من و برادرانم فساد کرد» (۵۲۶). شیطان در این کار دخالت کرد و عامل فساد شد، چرا که یوسف نمی خواهد از خطاهای گذشته برادران شکایت کند. سرانجام می گوید همه این مواهب از ناحیه خدا است «چرا که پروردگارم کانون لطف است و هر چیز را بخواهد لطف می کند و چرا که او دانا و حکیم است» (۵۲۷).

سپس روی نیاز به سوی پروردگار متعال کرده و برای سپاس نعمت های الهی چنین گفت : «پروردگارا! تو بودی که این فرمانروایی را به من دادی و تعبیر خواب را به من آموختی . تویی آفریدگار آسمان ها و زمین ، پروردگارا! مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق فرما» (۵۲۸).

آری ، مردان الهی هر چه دارند و به هر چه می رسند همه را از خدا می دانند و هیچ گاه ولی نعمت خود را فراموش نمی کنند و حتی سختی ها و بلاها را نیز از او می دانند و به آن به چشم تربیت و تکامل برای خود می نگرند و در هر حال تسلیم اراده حق تعالی و سپاسگزار او هستند.

مدت عمر و مدفن یعقوب و یوسف (علیهما السلام)

چون یعقوب از دنیا رفت ، یوسف بنابر وصیت پدر، جنازه او را به فلسطین برد و در کنار قبر ابراهیم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت . در این که یعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زیست ، اختلاف است . بسیاری گفته اند که مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود و پس از آن از دنیا رفت . درباره مدت عمر یوسف (علیه السلام) در روایات و تواریخ اختلاف است . برخی یکصد و ده سال ذکر کرده اند و عده ای یکصد و بیست سال نوشته اند.

مرحوم طبرسی (رحمه الله) در تفسیر خود نقل کرده است که چون یوسف از دنیا رفت ، او را در تابوتی از سنگ مرمر نهادند و میان رود نیل دفن کردند؛ علت این کار آن بود که چون یوسف از دنیا رفت مردم به نزاع پرداختند و هر دسته ای می خواستند جنازه آن حضرت را در محله خود دفن کنند و از برکت آن جسد مطهر بهره مند گردند. سرانجام مصلحت دیدند که جنازه را در رود نیل دفن کنند تا آب نیل از روی آن بگذرد و به همه شهر برسد و برکت آن جنازه به طور مساوی به همه مردم برسد. این قبر تا زمان حضرت موسی (علیه السلام) همچنان در رود نیل بود تا وقتی که آن حضرت او را از نیل بیرون آورد و به فلسطین برد. (۵۲۹)

پی نوشت ها:

(۴۶۹) - یوسف / ۶۷.

(۴۷۰) - همان .

(۴۷۱) - یوسف / ۷۱.

(۴۷۲) - یوسف / ۷۲.

(۴۷۳) - همان .

(۴۷۴) - یوسف / ۷۴.

(۴۷۵) - یوسف / ۷۴.

(۴۷۶) - یوسف / ۷۵.

(۴۷۷) - یوسف / ۷۶.

(۴۷۸) - همان .

(۴۷۹) - یوسف / ۷۷.

(۴۸۰) - همان .

(۴۸۱) - همان .

(۴۸۲) - همان .

(۴۸۳) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۵۵.

(۴۸۴) - یوسف / ۷۸.

(۴۸۵) - یوسف / ۷۹.

(۴۸۶) - یوسف / ۷۹.

(۴۸۷) - یوسف / ۸۰.

(۴۸۸) - همان .

(۴۸۹) - همان .

(۴۹۰) - همان .

(۴۹۱) - یوسف / ۸۲.

(۴۹۲) - یوسف / ۸۳.

(۴۹۳) - یوسف / ۸۳.

(۴۹۴) - یوسف / ۸۴.

(۴۹۵) - همان .

(۴۹۶) - همان .

(۴۹۷) - یوسف / ۸۵.

(۴۹۸) - یوسف / ۸۶.

(۴۹۹) - یوسف / ۷۸.

(۵۰۰) - همان .

(۵۰۱) - همان .

(۵۰۲) - یوسف / ۸۸.

(۵۰۳) - همان .

(۵۰۴) - همان .

(۵۰۵) - یوسف / ۸۹.

(۵۰۶) - یوسف / ۹۰.

(۵۰۷) - یوسف / ۹۱.

(۵۰۸) - یوسف / ۹۲.

(۵۰۹) - همان .

(۵۱۰) - یوسف / ۹۳.

(۵۱۱) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۶۲.

(۵۱۲) - یوسف / ۹۴.

(۵۱۳) - همان .

(۵۱۴) - یوسف / ۹۵.

(۵۱۵) - یوسف / ۹۶.

(۵۱۶) - همان .

(۵۱۷) - یوسف / ۹۷.

(۵۱۸) - یوسف / ۹۸.

(۵۱۹) - یوسف / ۹۹.

(۵۲۰) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۶۴.

(۵۲۱) - یوسف / ۹۹.

(۵۲۲) - یوسف / ۱۰۰.

(۵۲۳) - همان .

(۵۲۴) - همان .

(۵۲۵) - همان .

(۵۲۶) - یوسف / ۱۰۱.

(۵۲۷) - یوسف / ۱۰۰.

(۵۲۸) - همان .

(۵۲۹) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۶۶

اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه