آخرین اخبار
کد خبر : 18879 تاریخ ثبت : 1400/8/24 19:58:10

پدرم می‌گفت با حاج‌قاسم عکس می‌گیرم تا شهادت نصیبم شود

مدافعان حرم، ابوسجاد را به خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی و خستگی‌ناپذیری می‌شناسند. ابوسجادی که دو سالی در سوریه بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای دفاع از حرم انجام می‌داد.

به گزارش وحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از مهر ،  مدافعان حرم، ابوسجاد را به خوش‌اخلاقی و شوخ‌طبعی و خستگی‌ناپذیری می‌شناسند. ابوسجادی که دو سالی در سوریه بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای دفاع از حرم انجام می‌داد؛ از تهیه موادغذایی و دیگر مایحتاج اسکان موقت برای رزمندگان گرفته تا یافتن پیکر شهدای مفقود. این شهید در این دو سال با پسرش سجاد در منطقه بود و آن‌قدر غربت حرم عمه‌جان زینب (س) برایش سنگین بود که علاوه بر پسرش، پای ۵۳ نفر از اقوام را به سوریه باز کرد و از این جمع پنج نفر به شهادت رسیدند. آبان‌ماه ۹۴ ایام شهادت ابوسجاد است. پای گفتگو با سجاد عالمی فرزند شهید «سیدعلی عالمی» نشستیم.

خانواده شما چه زمانی از افغانستان به ایران آمدند؟

پدربزرگم در جوانی به ایران می‌آید و در مشهد ساکن می‌شود. آن زمان مادربزرگم عمه‌ام را به دنیا می‌آورد، اما چندین فرزند پسر به دنیا می‌آورد که این فرزندان زنده نمی‌ماندند تا اینکه پدرم سال ۵۲ به دنیا می‌آید و مادربزرگم او را نذر حضرت زهرا (س) می‌کند. سال ۵۹ که جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران شروع می‌شود، پدربزرگم به جبهه می‌رود و در بخش پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کند. پدربزرگم حتی در یکی از حملات بعثی‌ها که در آشپزخانه کار می‌کرد، دچار سوختگی می‌شود. در حالی که اجباری برای حضور در جبهه نداشت، اما جبهه را ترک نمی‌کند. در واقع این روحیه جهادی از کودکی در پدرم شکل می‌گیرد.

از فضای خانواده برای‌مان بگویید

پدرم در ۱۸ سالگی با مادرم ازدواج کرد. من سال ۷۲ به دنیا آمدم و اکنون پنج خواهر و برادر هستیم. پدرم در طول سال‌ها وارد حرفه‌های متعددی مثل کفاشی، خیاطی، راه‌اندازی کارگاه‌های چاپ سیلک، بازیافت و سنگ‌شویی شد. حدود سال ۹۰ من و پدرم باهم وارد کار بنایی و گچ‌کاری شدیم. وضعیت اقتصادی‌مان خوب بود. پدرم هیچ وقت برای ما کم نمی‌گذاشت. من و خواهر و برادرانم همیشه احساس می‌کردیم پدرم بهترین بابای دنیاست. ضمن اینکه یک رابطه صمیمی بین من و پدرم حاکم بود.

چطور شد که ابوسجاد از گلشهر مشهد راهی سوریه شدند؟

سال ۹۲ که جریان جنگ سوریه خیلی رسانه‌ای نشده بود، یکی از دوستان پدرم که کفاش بود، قضیه سوریه را به پدرم گفت. پدرم تصمیم گرفت به سوریه برود. او ۳۱ خرداد ۹۲ به پادگان تهران رفت و از آنجا عازم سوریه شد. حدود یک ماه از رفتنش می‌گذشت و خبری از پدرم نداشتیم تا اینکه تماس گرفت و گفت من در آشپزخانه کار می‌کنم. با توجه به اینکه پدربزرگم زمان جنگ در آشپزخانه کار می‌کرد، مادرم نگران شد و می‌ترسید بابا هم مثل پدربزرگ مجروح شود، اما پدرم به مادرم دلداری می‌داد. تا اینکه پدرم در یکی از تماس‌ها به من گفت در سوریه احساس می‌کنم به خدا نزدیک‌ترم، اگر می‌خواهی تو هم بیا. من هم دلتنگ پدر بودم و هم می‌خواستم جنگ را تجربه کنم. بالاخره من هم در اواخر مرداد ۹۲ آماده اعزام به سوریه شدم.

پس خودتان هم مدافع حرم بودید؟

بله، اولین باری که اعزام شدم، شب به فرودگاه دمشق رسیدیم. ظلمت و غربت عجیبی بود. شهریور ۹۲ گفته می‌شد که امریکا می‌خواهد سوریه را بمباران کند. به همین خاطر دو سه روز از مقر بیرون نیامدیم. بعد از این آموزش‌های ما شروع شد که شهید محمودرضا بیضایی تیراندازی را به ما یاد داد. آن موقع کل فاطمیون ۲۵۰ نفر بودند. کم‌کم وارد عملیات شدیم. در عملیات آزادسازی حرم، هر وقت خسته می‌شدیم، حرم را می‌دیدیم، انرژی می‌گرفتیم تا اینکه این عملیات با موفقیت انجام شد. حرم حضرت زینب (س) خیلی غریب بود طوری که وقتی می‌خواستیم به زیارت حرم حضرت زینب (س) برویم، کلیددار حرم می‌آمد و در را باز می‌کرد تا ما برویم داخل. این غربت حضرت زینب (س) برای‌مان خیلی دردآور بود. فضای آنجا برایم دیوانه‌کننده بود. پیش خودم فکر می‌کردم بی‌بی زینبی که این‌قدر ارادت داریم نباید این‌گونه غریب باشد. پدرم هم همیشه در جمع فامیل از عمه زینب (س) و غربت حرم ایشان صحبت می‌کرد و گریه می‌کرد. وی خیلی از اقوام را دعوت کرد تا به سوریه بروند که ۵۳ نفر از اقوام دور و نزدیک ما راهی سوریه شدند.

از این ۵۳ مدافع حرم که از اقوام شما بودند، شهید هم دادید؟

از فامیل‌های ما پنج نفر شهید شدند که اولین شهید فامیل سیدابراهیم عالمی است که پسرعموی پدرم بود. او سال ۹۲ شهید شد و مفقودالاثر است. پدر سیدابراهیم که از جانبازان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود، تا خبر شهادت پسرش را شنید سکته کرد. دومین شهید ما پسرعمه‌ام سیدقاسم حسینی بود. او هم بهمن ماه ۹۲ شهید شد. سومین شهید پسرعمویم سیدحسن حسینی عالمی است که در درعا به شهادت رسید و مفقودالاثر است. چهارمین شهید پدرم است و پنجمین شهید سیدمهدی حسینی پسردایی پدرم است که در تدمر سوریه به شهادت رسید.

پدرتان در سوریه چه کار‌هایی انجام می‌داد؟

پدرم در سوریه مسئولیت‌های متعددی داشت. آن اوایل که پشتیبانی به مفهوم سازمان‌یافته کنونی در لشکر فاطمیون نبود، مقر پشتیبانی ۵۰۰ متر با خط مقدم فاصله داشت. هر کس در جبهه نبرد خسته می‌شد به مقر می‌رفت، هم استراحت می‌کرد و هم اینکه برای رزمندگان غذا آماده می‌کرد. بعد از چندین ماه که تعداد فاطمیون بیشتر شد، ابوحامد به پدرم مأموریت داد تا یگان ویژه فاطمیون را در سوریه تشکیل دهد. پدرم حدود ۶۰ تا ۷۰ نفر را سازماندهی کرد تا در شرایط خاص وارد عمل شوند. در جریان عملیات آزادسازی حرم پدرم یکی از مسئولان یگان ویژه بود و تا نوروز ۹۳ چند عملیات با حضور این یگان انجام شد. عملیات‌های مُلیحه به لحاظ بافت شهری خیلی سنگین بود. در این عملیات تک‌تیرانداز‌های تکفیری خیلی اذیت‌مان می‌کردند. آن‌ها بالای مناره مساجد می‌رفتند و خیلی از نیرو‌های ما را از آن نقاط نشانه گرفته و به شهادت می‌رساندند. در واقع این مساجد که تکفیری‌ها علیه ما استفاده می‌کردند، مثل مسجد ضرار دوره پیامبر اسلام (ص) بود که کاربرد خیری نه تنها برای مسلمین بلکه برای بشریت نداشت. با توجه به شرایط سختی که برای مدافعان حرم پیش آمده بود، حاج‌قاسم به فرمانده عملیات دستور داد تا مناره‌هایی که تکفیری‌ها در آنجا پنهان شده‌اند، را بزنند. پدرم در عملیات مُلیحه، فرمانده توپخانه بود و با توپ ۱۰۶ هدف را می‌زد؛ دقیق هم می‌زد و کارش برای مدافعان نتیجه‌بخش و خوشحال‌کننده بود. بعد از این جریان همرزمان به شوخی به پدرم می‌گفتند ابوسجاد مسجد خراب کن. پدرم در طول این مدت که در سوریه بود، فرماندهی توپخانه فاطمیون را بر عهده داشت. دوره‌ای از نیرو‌های یگان ویژه و زرهی فاطمیون بود. زمان شهادت هم که در دوم آبان ۱۳۹۴ رقم خورد، ابوسجاد مسئولیت معاونت تیپ دوم فاطمیون را بر عهده داشت. البته هر جایی که می‌دید نیاز هست، حضور داشت. یکی وقت‌هایی پیش می‌آمد که در خط مقدم پیکر شهیدی جا می‌ماند، پدرم با یک فرغون داغان که چرخ درست و حسابی هم نداشت، می‌رفت و پیکر شهید را به آمبولانس می‌رساند و بعد آن شهید را به بیمارستان می‌بردند.

ابوسجاد پیکر کدام‌یک از شهدا را پیدا کردند؟

اولین شهدایی که پدرم پیکرشان را پیدا کرد، پیکر شهیدان حسینی و کلانی بود. این شهدا از اولین شهدای فاطمیون بودند. فاطمیون در عملیات آزادسازی حرم، پیکر شهیدی را جا نگذاشتند. بعد از این عملیات، داعشی‌ها در ماه محرم سال ۹۲ از طریق غوطه شرقی به ما حمله کردند. در آنجا درگیری پیش آمد و سه نفر به عقب برگشتند و پنج نفر وارد درگیری شدند و به شهادت رسیدند؛ پسرعموی پدرم، شهید سیدابراهیم عالِمی جزو این پنج نفر بود که پیکرش مفقود ماند. پاکسازی غوطه شرقی هشت ماه طول کشید و بعد پدرم هم رفت تا پیکر سیدابراهیم را پیدا کند، اما نتوانست و سیدابراهیم تا امروز از شهدای مفقودالاثر است. از دیگر شهدایی که پدرم پیکرش را پیدا کرد، پیکر شهید رضا اسماعیلی معروف به ابوسه‌نقطه بود. از این جهت به او می‌گفتند ابوسه‌نقطه که همسر این شهید، باردار بود و رضا اسماعیلی می‌گفت هر وقت فرزندم به دنیا آمد، سه نقطه را با اسم فرزندم پُر می‌کنیم. نحوه شهادت رضا اسماعیلی هم به این صورت بود که یکی از نیرو‌های اطلاعات شناسایی مسیر را اشتباه می‌رود و شهید اسماعیلی هر چه فریاد می‌زند که او نرود، اما به خاطر سر و صدا و شلوغی آن رزمنده صدای رضا اسماعیلی را نمی‌شنود. به همین خاطر رضا از طریق کانال می‌رود تا همرزمش را نجات دهد، اما وقتی در آن نقطه به رزمنده می‌رسد، به اسارت تکفیری‌ها درمی‌آیند. تکفیری‌ها رضا و همرزمش را با خودشان می‌برند و سر رضا اسماعیلی را از تن جدا می‌کنند. یک روز بعد از این ماجرا فیلم ذبح شهید اسماعیلی در فضای مجازی پخش شد. یک هفته بعد از شهادت رضا، منطقه‌ای که وی را در آنجا شهید کرده بودند، به دست ما افتاد. پدرم و چند نفر دیگر برای پیدا کردن پیکر شهید اسماعیلی رفتند. پدرم برایم تعریف می‌کرد وقتی رضا اسماعیلی را پیدا کردیم، پیکرش داخل جوی آب افتاده بود. داعشی‌ها سر رضا را از پشت بریده بودند. آن ملعون‌ها حتی حنجره رضا اسماعیلی را کامل نبریده بودند بلکه سرش را کنده بودند طوری که تا بالای شکم رضا پوستش کشیده شده بود و دنده‌هایش دیده می‌شد. این شهید اولین شهید بی‌سر فاطمیون است، سرش دست تکفیری‌ها بود.

در این دوره‌ای که در سوریه بودید، دیداری هم با حاج‌قاسم داشتید؟

بله، اولین بار پدرم در عملیات مُلیحه حاج‌قاسم را دید. یادم است پدرم تلاش می‌کرد با سردار سلیمانی عکس بگیرد، از پدرم پرسیدم چرا این‌قدر دوست داری با ایشان عکس بگیری؟ گفت حاجی شهید زنده است. بیشتر کسانی که با ایشان عکس گرفتند آخرش شهید شدند.

از شهادت پدر برای‌مان بگویید

در ابتدا این را بگویم که پدرم آرزوی شهادت داشت. چند باری که در ایران به مراسم ترحیم بعضی از اقوام یا دوستان می‌رفتیم، پدرم خیلی ناراحت می‌شد. می‌گفت دوست ندارم در رختخواب بمیرم. فقط می‌خواهم شهید شوم. می‌ترسم عمه‌جانم از من راضی نباشد و مزد مرا ندهد. همیشه حسرت خواهرزاده و پسرعمو‌های شهیدش را می‌خورد. جریان شهادت پدرم هم این‌گونه بود که بعد از عملیات آزادسازی ادلب در آبان ماه ۹۴، پیکر سه، چهار تن از شهدای لشکر فاطمیون در منطقه جا مانده بود، از طرفی کار تیپ ما در آن منطقه تمام شده بود و باید منطقه را ترک می‌کردیم. عده‌ای به طرف حلب رفتند و عده‌ای هم مرخصی‌شان رسیده بود و به دمشق بر‌گشتند تا با هواپیما به ایران برگردند. پدرم هم جزو کسانی بود که بعد از سه، چهار ماه باید به مرخصی می‌آمد، اما گفت من باید بمانم تا پیکر شهدا را پیدا کنیم. روز دهم محرم من و پدرم از هم خداحافظی کردیم و من راهی حلب شدم و پدرم در ادلب ماند. من شب به حلب رسیدم. جاده حلب دوباره دست تکفیری‌ها افتاد و راه زمینی بسته شد. همان شب که در حلب بودم خبر شهادت پدرم را به من دادند. یکی از فرماندهان تعریف می‌کرد که پدرت در ادلب پیکر دو تن از شهدا را پیدا کرد و هنگام بازگرداندن پیکر شهدا، هدف تک‌تیرانداز تکفیری قرار گرفت. گلوله به شکم ابوسجاد اصابت کرد و بعد از ساعتی به شهادت رسید. بعد از چند روز پیکر پدرم را به ایران آوردیم و در بهشت رضا (ع) آرام گرفت.

 

اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه