از شام بلا، با شور و نوا شهيد آوردند/ گلستان میزبان آلالههای خونین
پس از گذشت ۵ سال از رشادت و شهادت رزمندگان ایرانی در منطقه خانطومان سوریه در نبرد با تکفیریها، اخیرا پیکر ۵ شهید ایرانی این عملیات تفحص، شناسایی و به وطن منتقل شد که گلستانیها امروز افتخار میزبانی از این آلالههای خونین را دارند.به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) ، منطقه خان طومان در حوالی حلب سوریه را میشود به شلمچه ایران تشبیه کرد، نقطهای که خون بیشترین مدافعان حرم ایرانی برای مبارزه با تروریستهای تکفیری در این محل ریخته شد و بیشترین مقاومتها در این منطقه صورت گرفت.
امروز پس از حدود ۵ سال از این واقعه خان طومان، گلستان میزبان ۵ شهید تازه تفحص شده از این منطقه است. شهدایی که هر یک، قاسمی برای بی بی لیلا روایت ما بوده اند.
غروب داشتم توی باغچه حیاط به سبزی ها آب می دادم و مشغول رسیدگی به مرغ و جوجه ها و کارهای روزانه بودم.
صدای زنگ تلفن خانه را شنیدم، آرام آرام و لنگ لنگان به سمت خانه رفتم تا به تلفن برسم قطع شد. کنار تلفن نشستم تا نفسی چاق کنم، بلکه شاید دوباره تلفن زنگ بزند.
دوباره تلفن زنگ خورد، آقای جعفری است. رئیس سپاه منطقه. سلام کرد و مثل همیشه گفت بی بی لیلا حالت خوبه، بعد از احوالپرسی، گفت زنگ زده تا جویای احوالم شود.
آقای جعفری همیشه به من محبت دارد و من مثل پسرم دوستش دارم. او مرا یاد قاسمم میاندازد.
بعد از صحبت های همیشگی گفت بی بی لیلا برایت خبری دارم که میدانم خیلی وقته منتظرش هستی؛ فهمیدم که دیگر می خواهد چه بگوید.
صدای آقای جعفری شنیدم که گفت بچه ها توی خان طومان پیکر قاسم و دوستانش رو شناسایی کردند و قاسم داره برمی گرده.
دستام می لرزید تمام بدنم خیس عرق شده بود؛ بدنم داغ شده بود حس کردم یک دفعه تمام توانم از بدن خارج شده اما من نباید ضعیف باشم قاسم خودش روز آخری که داشت میرفت گفت مادر اگر من شهید شدم برای من گریه و بی تابی نکن اشکی هم اگر قرار است بریزی برای مصیبت اهل بیت بریز.
صدای آقای جعفری تو گوشم می پیچید بی بی لیلا حالت خوبه، چرا جواب نمیدی.
نفس عمیقی کشیدم زیر لب یا زینب کبرا گفتم و گفتم نه پسرم حالم خوبه الهی همیشه خوش خبر باشی.واقعا خوشحالم کردی.
آقای جعفری گفت: فردا باید به معراج شهدا برم تا قاسم عزیزمو ببینم.
بعد از خداحافظی در ایوان خانه نشستم مانند فیلم، کل زندگی قاسم جلوی چشمانم آمد.
از تولدش که در ششم ماه محرم بود. به احترام آقا قاسم ابن الحسن علیه السلام نام قاسم را برایش انتخاب کردم. از همان اول بر مبنای آموزه های الهی و خاندان پیامبر تربیتش کردیم. از ۴و ۵ سالگی مسئول توزیع آب و شربت در دسته های عزاداری امام حسین بود.
بزرگتر که شد هر سال پای ثابت مجالس اهل بیت اهل بیت بود و هر وقت عکس پدرش را روی طاقچه خانه می دید میگفت مادر من آخرش مثل بابا شهید میشوم.
گفتم مادر جان شهادت کجا بود؛ انشاالله هیچ وقت دیگر جنگ نشود پسرم انشالله زنده باشی و در رکاب آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بجنگی.
الان که شکر خدا امنیت و صلح در کشور برقرار است اما همیشه ورد زبانش بود که من شهید می شوم.
دوران دانشگاه و پس از فارغ التحصیلی هر زمان که فرصت می کرد در اردوهای جهادی حاضر می شد.
در مناطق محروم به مردم خدمت رسانی می کرد هر وقت به خانه می آمد از زندگی سخت هم وطنان آن مناطق صحبت میکرد اشک در چشمانش حلقه میزد.
آنجا هم همیشه غم هموطنانش را داشت.
جنگ سوریه که شروع شد هر روز پیگیر اخبار سوریه بود از وقتی شنیده بود داعشی ها قصد جسارت به حرم حضرت زینب سلام الله علیها را دارند مانند اسفند روی آتش شده بود آرام و قرار نداشت.
همیشه میگفت اینطور نمی شود ما باشیم و دوباره به حضرت زینب بی احترامی شود؛ تا روزی که اعلام شد از ایران هم برای دفاع از حرم نیرو می گیرند.
جزو اولین کسانی بود که ثبت نام کرد چند سری اول که به سوریه رفته بود چیزی به من نگفته بود.
من به هوای اینکه مثل قبل هر چند وقت به ماموریت کاری رفته، از حضورش در سوریه اطلاعی نداشتم تا روزی که مجروح شد و دیگر فهمیدم که این ماموریت های کاری که می گوید منظورش سوریه بود.
گفتم من راضی نیستم که به جنگ برود تو تنها کسی هستی که بعد از پدرش در دنیا دارم. تو بروی، من یک زن تنها چگونه زندگی کنم جوابی که به من دادی هرگز فراموشم نمی شود.
مادر جان می روم اما اگر تو اینجا هستی همه هستند همه هوایت را دارند هیچ کس به شما بی احترامی و بدرفتاری نمی کند اما آنجا سوریه داعشی ها می خواهند دوباره به حرم حضرت زینب حمله کنند.
راضی می شوی من زنده باشم و به حرم خانم دوباره جسارت شود.
روز قیامت جواب حضرت زهرا را می توانی بدهی؛ دیگه هیچ جوابی نداشتم که بگویم این آخرین باری بود که به ایران آمده بود.
چند روز بعد با دوستانش دوباره به سوریه رفت و همان عملیات معروف خان طومان به همراه تعداد زیادی از بچه ها شهید شد.
و حالا بعد ۵ سال دوباره عزیزم را می بینم.
برایش از تمام حرف ها و درد دل هایم می گویم.
از ۵ سال بغض و حرفی که در گلویم مانده، از درد فراق و جدایی می گویم.
میخواهم محکم در بغلم بگیرم و ببوسمش.
از شوق دیدارش دیشب تا صبح نتوانستم بخوابم.
بعد از نماز صبح چادر پوشیده و در حیاط منزل آماده بودم، ساعت ۷:۳۰ صبح ماشین ستاد آمد از روستای ما تا شهر یک و نیم ساعت فاصله است؛ امروز اما در نظرم این فاصله بسیار بیشتر و بیشتر آمد. می خواستم هر چی زودتر این راه کذایی تمام شود و به پسرم برسم.
به ستاد که رسیدیم آقای جعفری به استقبالم آمد همراه او به سوی تابوتی که با پرچم ایران مزین شده بود رفتیم زانوهایم می لرزید پاهایم قدرت گام برداشتن نداشت.
اما به سفارش قاسم جانم محکم و استوار کمر راست کردم و با قدرت قدم برداشتم؛ پرچم تابوت را که کنار زدم پیکر کوچکی را دیدم که داخل کفن پیچیده شده بود با دستان لرزان بغلش کردم و روی چشمانم گذاشتمش، به یاد روزهایی که در گهواره بود برایش لالایی خواندم. آن قامت رعنا و رشید قاسم، الان مانند پیکر یک کودک کوچک شده بود.
آقای جعفری که کنارم نشسته بود با چشمانی اشکبار به من گفت بی بی لیلا قاسم همانند اربابش ابا عبدالله (ع) بی سر به شهادت رسید.
و این روایت یکی از هزاران مادر شهید این مرزوبوم پر گهر است که فرزندان خود را در راه اعتلای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و مکتب حضرت امام حسین علیه السلام نثار کردند.