آخرین اخبار
کد خبر : 24976 تاریخ ثبت : 1403/9/17 22:14:28

تلنگر «حاج آقا مجتبی تهرانی» به شاهرخ / جایزه بعثی‌ها برای کشتن حر انقلاب

شهید شاهرخ ضرغام که پیش از انقلاب بادیگارد کاباره بود و با توبه در پابوس امام رضا (ع)، حر انقلاب لقب گرفت و امروز یادمانش در آبادان زیارتگاه عاشقان است.

 به گزارش واحد خبری کانون شیفتگان حضرت قائم (عج) به نقل از حوزه ، شاهرخ با نام شناسنامه‌ای ابوالفضل اول دی‌ماه سال ۱۳۲۸ در محله نبرد در شرق تهران متولد شد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق‌وخوی پهلوانان را داشت. هیچ‌گاه زیر بار حرف زور نمی‌رفت. پدرش صدرالدین که کارگر ساختمانی بود در ۱۲ سالگی شاهرخ به رحمت خدا رفت و شاهرخ از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی سراغ کُشتی و تا اردوی تیم ملی کشتی پیش رفت و به قهرمانی جوانان جهان در وزن یک‌صد کیلو رسید، اما قدرت بدنی، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست‌به‌دست هم دادند تا از او انسانی ساخته شود که هیچ‌کس جلودارش نبود.

روزها کار می‌کرد و شب‌ها رفیق بازی و گردن‌کشی. با رفقای نااهلش در کاباره‌ها به الواتی مشغول بود. در دوره‌ای از جوانی‌اش سراغ کشتی رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت ۱۰۰ کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد، اما این ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند. تا سن ۲۷ الی ۲۸ سالگی دعای هر روزه مادرش، سر به راه شدن شاهرخ بود.

«علیرضا کیان‌پور» برادر ناتنی شاهرخ در بیان خاطره‌ای از برادرش گفت: هنگامی‌که در یک روز سرد و برفی زمستانی به سمت خانه می‌رفتند، شاهرخ متوجه پیرمردی در زیر پله‌ای می‌شود که به سمت وی رفته و از او سؤال می‌کند اینجا در این سرما چه می‌کنی؟ پیرمرد در پاسخ می‌گوید: پولی ندارم که به خانه بروم. شاهرخ ابتدا اورکت خود را درآورده و بر تن پیرمرد می‌کند و یک بسته ۲ تومانی پول نیز به او می‌دهد و می‌گوید حالا به خانه‌ات برو که خانواده منتظرت هستند. وجود چنین خصلت‌های پاک و مرام و منش جوانمردانه در باطن شاهرخ، نوید تحول و استحاله روحی و معنوی او را در آینده‌ای نزدیک می‌داد که با یک جرقه و یا تلنگری می‌توانست به منصه ظهور رسد.

این روحیه جوانمردی موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری ۱۰ ساله به نام رضا داشت به قیمومیت شاهرخ در آمد و برایشان خانه اجاره کرد. داستان اینگونه بود که وقتی متوجه حضور زنی جوان در کاباره شد، برخلاف اینکه حجاب نداشت، اما از حیا برخوردار بود. از او سؤال کرد که برای چه به اینجا آمده‌ای که زن در پاسخ گفت: شوهرم فوت کرده و برای تأمین مخارج زندگی خود و پسرم چاره‌ای جز کار کردن در این کاباره ندارم.

شاهرخ ناراحت می‌شود و تصمیم می‌گیرد جهت جلوگیری از سوءاستفاده از این زن، سرپرستی او را به عهده گرفته و خانه‌ای را برای او و پسرش اجاره کرده و خرج آنها را می‌دهد تا آن زن دیگر در چنین مکان‌هایی کار نکند.

از طرفی مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیری‌ها، دسته گل‌ها و خرابکاری‌های پسر برایش خبر می‌بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.

هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و... از کسی حساب نمی‌برد، مادر پیرش هم نمی‌توانست کاری کند الا دعا. می‌گفت: هیچ‌وقت او را نفرین نکردم و فقط از خدا می‌خواستم که او را از سربازان امام زمان (عج) قرار دهد، درحالی‌که دیگران به من می‌خندیدند.

نارضایتی‌های مادر تا شب خاطره‌سازی ادامه یافت. به گفته مادرش، شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز سر بر سجاده گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. در مناجات با پروردگار گفتم خدایا از دست من کاری بر نمی‌آید. خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.

به گفته برادرش علیرضا، «شاهرخ دانش‌آموز زرنگ و درس‌خوانی بود، اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنمایی‌اش انجام داد شاهرخ ترک درس و مدرسه کرد. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانش‌آموزان نورچشمی ارفاق کرده است. او هم اعتراض می‌کند، اما معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ زند، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم شاهرخ را اخراج می‌کند. او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه‌بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شود. هرچه مادرم می‌گفت این کارها عاقبت ندارد او توجهی نمی‌کرد.»


تلنگر «حاج آقا مجتبی تهرانی» به شاهرخ

«تلنگر»، زندگی خیلی از انسان‌ها را از این رو به آن رو می‌کند. یکی از تلنگرها توسط مرد خدا مرحوم «حاج آقا مجتبی تهرانی» به شاهرخ زده شد. علیرضا برادر شاهرخ گفت: «در دوره پهلوی برگزاری هیات مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه بود. حاج آقا مجتبی تهرانی مجلس عزا داشتند. یکی از هم محله ای‌ها به ایشان گفته بود شاهرخ می‌تواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا از شهربانی بگیرد. شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همان. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیات جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد.»

شاهرخ درس عاشورا را خوب یاد گرفته بود، مثل طیب که مرگ با لذت را به زندگی با ذلت ترجیح داده بود. از گذشته خودش پشیمان بود. با مادرش رفتند مشهد زیارت امام رضا علیه السلام. مادرش هنوز هم به یاد دارد درد دل‌های شاهرخ با آقا امام رضا علیه السلام را وقتی که یک گوشه خلوت گیر آورده بود و می‌گفت: «خدایا! من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می‌خواهم توبه کنم. یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم».

بعد از آن سفر، اکثر وقتش را با بچه‌های انقلاب و در مسجد می‌گذراند. هر روز ارادتش به امام و انقلاب بیشتر می‌شد. نمازش را اول وقت می‌خواند و رفقایش را هم تغییر داده بود. ماشین پیکانی هم که داشت را برای تأمین هزینه‌های انقلاب فروخت.

حضورش با آن قد بلند و هیکل درشت و موهای فر خورده اش کنار بچه‌ها توی تظاهرات‌ها و مسجد و... دلگرمی برای بقیه بود. شب‌ها گشت زنی می‌کرد و روزها هر کاری که از دستش بر می‌آمد برای انقلاب انجام می‌داد.

به معنای واقعی حُرّ بود. برای همه کارهای انقلاب پیش قدم بود. از جبهه کردستان و پاکسازی سنندج و سقز و لاهیجان گرفته تا خوزستان و خرمشهر، جایی نبود که خودش را نشان نداده باشد و تأثیرگذار نباشد. هر جا که نیاز به کمک بود خودش را می‌رساند. مرد خستگی ناپذیری بود. آوازه اش به گوش چمران و سید مجتبی هاشمی، فرمانده گروه فدائیان اسلام، رسیده بود. می‌گفت: «حرّ بعد از توبه کردنش اولین کسی بود که شهید شد، من هم باید در همه صحنه‌ها پیش قدم باشم».

 

مادرش در خاطره‌ای از توبه شاهرخ گفت: «پسرم در گوشه یکی از صحن‌های حرم در مناجاتش با پروردگار می‌گفت: خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می‌خواهم توبه کنم یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم.»

خالکوبی «من دیوانه خمینی‌ام»

روز ۱۲ بهمن‌ماه سال ۵۷ لحظه ورود امام خمینی (ره) به فرودگاه مهرآباد، شهید شاهرخ ضرغام به همراه چند کشتی‌گیر تنومند دیگر که توسط فدراسیون کشتی برای گروه محافظت از امام انتخاب شده بودند، مستقر شدند. امام (ره) که از پله‌های هواپیما پایین آمد، شاهرخ همراه جمعیت به استقبال ایشان رفت. در روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب به درخواست آیت‌الله جلالی خمینی در کمیته مشغول کار شد.

علیرضا گفت: «شاهرخ برای ختم غائله کردستان به غرب کشور رفت و در آنجا با شهید چمران آشنا شد.» با آغاز جنگ تحمیلی به همراه ۶۰ الی ۷۰ نفر از دوستانش به اهواز رفت، از آنجا به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه آبادان رفت. برادرش گفت: «چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به همراه هم و تعداد زیادی از دوستانش به خوزستان رفتیم و شاهرخ سه ماه آغازین جنگ را این منطقه ماند تا به شهادت رسید.»

هر جا سخنان مرحوم امام خمینی را می‌شنید بی‌اختیار با تمام وجود به این سخنان گوش می‌کرد. آن‌قدر عوض شده بود که به همه می‌گفت: «من دیوانه خمینی‌ام» و همین جمله را روی بدنش خالکوبی کرده بود.

قاسم صادقی، همرزم شهید شاهرخ ضرغام این گونه رفیقش را یاد می‌کند: او در جوانی سراغ کشتی رفته بود و تا اردوی تیم ملی کشتی پیش رفت و به قهرمانی جوانان جهان در وزن ۱۰۰ کیلو هم رسیده بود. با این بمب‌ها شاهرخ به شهادت رسید. در بحبوحه انقلاب او در پاکسازی‌ها نقش داشت و با شروع غائله کردستان وقتی حضرت امام (ره) فرمودند که «به یاری پاسداران در کردستان بروید»، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. به پاوه و سر پل ذهاب و بعد به سمت سوسنگرد می‌رود.

 

همان روزهای اول جنگ قبل از همه پا به عرصه رزم گذاشت. آوازه شهامتش به گوش بزرگانی، چون شهید چمران و سید مجتبی هاشمی فرمانده گروه مجاهدین اسلام رسیده بود و به توصیه شهید چمران به آبادان رفته و به شهید هاشمی فرمانده جنگ‌های نامنظم فداییان اسلام پیوسته بود. شاهرخ یک گروه تشکیل داده بود که به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» نام گرفت.

وقتی خبر رسید که آبادان در حال محاصره است، این شهید به همراه نیروهای داوطلب مردمی به کوی ذوالفقاری آبادان می‌رود و با دشمنان مقابله می‌کند. ۱۶ آذرماه برنامه‌ریزی شبیخون به دشمن بود و صبح هفدهم آذرماه ۱۳۵۹ برای عملیات و آزادی بخش‌هایی از آبادان به سمت جاده ماهشهر رفتیم. از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم. عملیات موفق بود. تا روشنایی هوا نیروهای دشمن می‌آیند. شاهرخ ضرغام زخمی شده و در سنگر می‌ماند.

هر وقت برای شناسایی می‌رفت بدون اسلحه می‌رفت و با اسلحه برمی گشت! عراقی‌ها به او می‌گفتند: «جلاد آدم‌خوار». برای سرش یازده هزار دینارِ عراقی تعیین کرده بودند. این همان شاهرخ قبل از انقلاب بود که همه از او قطع امید کرده بودند.

شانزدهم آذر ماه ۱۳۵۹ ساعت ۹ صبح بود. شاهرخ هم اولین گلوله را به سمت تانک‌هایی که هجوم آورده بودند شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می‌کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیده شد. اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سال هاست که به خواب رفته است. بر روی سینه اش حفره‌ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می‌زد.

گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. بدنش غرق در خون بود. سربازهای بعثی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند. گوینده عراقی هم می‌گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! پیکرش در شمال رودخانه بهمنشیر آبادان جبهه دشت ذوالفقاریه حد فاصل جاده آبادان ـ ماهشهر جا ماند، بعدها هم اثری از پیکرش پیدا نشد.

البته مادرش در خاطره‌ای از دیدن پسرش در خواب این چنین می‌گوید: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته‌ام و گریه می‌کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی؟ بلند شو برویم. گفتم: پسرم کجایی؟ نمی‌گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می‌شود؟ مرا کنار یک رودخانه‌ای زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین. بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز ۲ سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می‌گفت و می‌خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود، گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش!

او ادامه می‌دهد: بیش از ۳۰۰ شهید در آزادسازی و حفظ آبادان از خون خود گذشتند و بعد از ۳۲ سال تلاش کردم با خانواده شهدای این دشت از طریق بنیاد شهید ارتباط بگیرم و از رزمندگان این جبهه هم درخواست یاری کردم تا این محل شهادت که به گفته پیر فرزانه انقلاب «این شهدا امامزادگان عشقند و مزارشان محل شفاست» این مکان را به سبک قدیم با احداث خاکریزها و سنگرها و مواضع دشمن احیا و بازسازی کنیم.

قاسم صادقی، همرزم شهید شاهرخ ضرغام بیان می‌کند: در این مکان یک موزه حقیقی از زمان جنگ آماده شده و ضمن اینکه عکس‌های شهدای دشت ذوالفقاری نیز در حسینیه شهدا گردآوری شده است و یادمان شهدای دشت ذوالفقاری سال ۱۳۹۴ به شماره ۱۶ به عنوان میراث هشت سال دفاع مقدس به ثبت رسید و سال ۹۸ خدمت مقام معظم رهبری عنوان کردم که یکی از گنج‌های جنگ را استخراج کرده‌ام.

اخبار مرتبط
کلمات کلیدی
ثبت دیدگاه